اَجِنّه هایِ حَمُومِ گُربَه = جن های حمام گربه(ناظر) دزفول
(حکایت دوم از حکایات دزفولی)
حمّام گربه که قبلا حمّام ناظر نامیده می شد، در امتداد خیابان امام خمینی شمالی، در ابتدای محله سیاهپوشان، در محلی به نام”جَزوَر” که تحریف شده”جدول”است و بوسیله آن آب از چاه به حمام منتقل می شد، قرار داشت.
می گویند: روی بام این حمام لانه ی گربه ای بود که این گربه از سر درِ حمام به بیرون سَرَک می کشید ولی گاهی به صورت بُز و یا بُزغاله و گاهی هم به شکل بَرّه و یا حیوان دیگری ظاهر می شد و از این جهت شایع بود که این حمام اجنّه دارد و به حمام گربه معروف شد.
در گذشته در دزفول مانند بسیاری از شهرهای دیگر برق و آب لوله کشی وجود نداشت و مردم برای روشنائی از چراغهای نفتی و اعیان و اشراف از فانوس و بعضی هم از چراغهای زنبوری استفاده می کردند، کوچه ها هم، همه تنگ و تاریک بود و در هر محله از طرف بلدیّه(شهرداری)چراغهائی بنام چراغ مرکبی به بعضی از دیوارها نصب شده بود، ولی همه یا خراب بودند و یا نفت نداشتند و در نتیجه به محضِ آنکه غروب می شد کوچه ها و محلّه ها، در تاریکی مطلق فرو می رفتند و در این وقت بود که تاخت و تازِ از ما بهتران شروع می شد.
گذشته از برق، در دزفول آب لوله کشی هم وجود نداشت و مصرف آب مردم از رودخانه و سربطاق ها بوسیله سقّاها و بعضاً از چاه ها، تأمین می شد و با توجّه به این وضع، در هیچ خانه ای اعّم از فقیر و غنی حمام وجود نداشت و در نتیجه همه مردم برای استحمام مجبور بودند از حمام های بیرون استفاده کنند. حمام ها هم اکثراً کثیف و تاریک و پُر از سوسک و قورباغه و سایر حشرات مضرّه بودند.
بیشتر مردم شبانه و مثلاً از ساعت 2 نیمه شب تا اذان صبح به حمام می رفتند، علی الخصوص در زمان کشف حجاب(دوره رضاخان پهلوی) که زنان، موقعِ بیرون آمدن از خانه، اجازه نداشتند چادر و مقنعه و روسری و غیره به سر بزنند، لذا تعدادی از زنان مجبور بودند بعد از نیمه شب و دسته جمعی به حمام بروند(چون بعد از نصف شب دیگر مأموری نبود که مُتعرّضِ آنها بشود)
پیرمرد نود ساله ای بنام کربلایی حاجی تعریف کرده است که:
یک شب برای رفتن به حمام از خانه بیرون آمدم همین که به درِ خانه همسایه مان مشهدی عبده رسیدم، دیدم او هم از خانه بیرون آمد و قصد حمام رفتن دارد، با هم به حمام گربه که در نزدیکی ما بود رفتیم، در حمام به زحمت جایی را می دیدیم و باید مدتی می ماندیم تا چشممان به تاریکی عادت کند، من در صحن حمام مشغول شستشو شدم و مشهدی عبده به داخل حُفره ی دخمه مانندِ نمره رفت.
بغل دستیم از من خواست پشتش را کیسه ای بکشم و او هم پشت مرا کیسه ای بکشد. وقتی پشتش را کیسه کشیدم بلند شد که او هم پشت مرا کیسه ای بکشد، متوجه پایش شدم دیدم سُم دارد، وحشت زده به هوا پریدم که دیگران را اطلاع بدهم که مواظب او باشند، ولی به هر فرد دیگری که نزدیک می شدم دیدم آنها هم تماماً سُم دارند، با شتاب و اضطراب به درِ نمره آمدم و مشهدی عبده را صدا کردم که سریعاً بیرون بیاید، هرچه اصرار کرد که چه شده؟ در میان آن همه اَجنّه ترسیدم جریان را به او بگویم، بالاخره با بی تابیِ من به هر صورت او هم نیمه شسته از نمره بیرون آمد و سریعاً صحنِ حمام را ترک کردیم و به طرف قباله(رختکن) آمدیم.
مشهدی عیدیِ حمامی، همین که شتاب و نیمه کاره ماندنِ آب تنی ما را دید پرسید چه شده؟ شما که هنوز حمام نکرده اید، گفتیم دیرمان شده می خواهیم به اذانِ صبح برسیم، گفت: هنوز که چند ساعت به اذان صبح مانده و شما خیلی زود آمده اید و یکی دو ساعت دیگر، تازه سر و کَلّه مشتریان پیدا می شود، راستش را بگویید که جریان چیست؟ به او گفتیم: واقعیت قضیه این است که امشب تمام مشتریان داخل حمام، اجنّه هستند، گفت: اشتباه می کنید شاید چشمتان عوضی می بیند، گفتیم نه و سریعاً پول او را دادیم، موقع خدا حافظی پایش را روی پای دیگرش گذاشت، دیدیم خود او هم سُم دارد، به هر حال به بیرون پریدیم، چند قدمی که آمدیم مشهدی عبده گفت: خدا خیرت بدهد از بس عجله کردی و مرا دستپاچه کردی، گیوه هایم را جا گذاشتم و برگشت که گیوه هایش را بیاورد، نظرم به پایش افتاد دیدم او هم سُم دارد.
تردید بر من مستولی شد و کم کم به خودم هم شک کردم که نکند من هم سُم داشته باشم.
صبح روز بعد به در خانه مشهدی عبده رفتم که واقعه ی دیشب را برایش تعریف کنم، بچه هایش گفتند: ایشان سه روز است برای مطالباتش به لِیوس(نام روستایی در 80 کیلومتری منطقه کوهستانی و صعب العبور شمال دزفول است که در گذشته با قاطر، سه روز راه بود) رفته است. در آن زمان ساعت خیلی کم بود و مردم از روی هوا و ستارگان و طلوع و غروب خورشید، وقت را می فهمیدند و بعداً معلوم شد که آن شب کربلائی حاجی به علت عدم اطلاع از ساعت، خیلی زود به حمام رفته بود، زمانی که حمام در قُرُقِ از ما بهتران یعنی(اجنه) بوده است.
سلام. خیلی جالب و هیجان انگیز بود
سلام از لطف شما ممنونم
این حکایت من برای شاگردام تعریف کردم دوهفته مامانشون می بردنشون دستشویی خیلی ترسیده بودند حکایت ترسناکیه
سلام
هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.