دهه فجر و خاطرات دوران انقلاب اسلامی در دزفول(1357)
دهه فجر انقلاب اسلامی یعنی(دوازدهم تا بیست و دوم بهمن ماه) دهه مبارکیست که آغازش 12 بهمن ماه روز ورود و بازگشت پیروزمندانه امام”روح الله” به پیکر خونین و زخم خورده ملت است از هجرتی بس طولانی و پربار یعنی روز “اذا جَاء نَصرُاللهِ وَالفَتح” و پایانش 22 بهمن ماه روز به ثمر نشستن خون شهیدان و شکوفا شدن نهال انقلاب اسلامی یعنی روز “اَلَیسَ الصُبحُ بِقَریب” ایران ویران بود و ایرانی در بند، اسارت آزاد بود و آزادی اسیر و دربند امام آمد و همراه با خود آزادی را آورد و آزادی را از اسارت نجات داد ” دیو چو بیرون رود فرشته در آید ” شب را پشت سر گذاشتیم و بر صبح و امام سلام کردیم. امام آمد و جای جای ایران گلستان شد و تمام زمینها، دشتها و جلگه ها، کوهها و بیابانها و کوچه ها و خیابانها را لاله کاشت. امام گفت: من آمده ام تا به شما خدمت کنم، من خادم شما هستم، من خادم ملت هستم، من آمده ام تا بزرگواری شما را حفظ کرده و دشمنان شما را زمین بزنم. من آمده ام تا ملت ایران را یک ملت مستقلش کنم و دست اجانب را از این مملکت کوتاه کنم.
اینک در سالگرد انقلاب اسلامی یادمان باشد که این انقلاب ثمره خون شهداست و باید با جانمان از آن محافظت نماییم. سخنان و وصایای امام خمینی“ره” فراموشمان نشود و نگذاریم که انقلاب اسلامی به دست نا اهلان و نامحرمان بیفتد و الا … همراه با خاطرات آن ایام در دزفول سال 1357
خاطرات دوران انقلاب در دزفول
راویت اول از: رحیم خضریان
قبل از پیروزی انقلاب ما چند نفر از دوستان هم محلهای بودیم که در جلسات مذهبی و نماز جماعت مساجد شرکت میکردیم و در جلسات خانگی نوارهای برخی شخصیت های انقلابی را گوش می کردیم. این دوستان عبارت بودند از: عبدالرضا چاقوساز، غلامعلی الهی، شهید محمدعلی مؤمن، غلامرضا آبروشن، عبدالرحمن بیدلی، شهید رضا پورعابد و مرحوم عبدالعظیم پور عابد.
شهید محمدعلی مؤمن در روز شنبه دوم دی ماه ۱۳۵۷ تصمیم میگیرد شکنجه گر معروف شهربانی به نام جمالی را به درک واصل کند و بدون اینکه با دوستانش این موضوع رو مطرح بکند خودش به تنهایی این اقدام را انجام داد و نهایتاً منجر به شهادت این برادر عزیز شد و پیکرش به بیمارستان افشار دزفول منتقل گردید. روز بعد از شهادت محمد علی مؤمن جمع زیادی از مردم در مراسم تشییع وی شرکت کردند. بنده و چند تن از دوستان از جمله: غلامعلی الهی و عبدالرضا چاقوساز هنگام برگشت از مراسم تدفین در خیابان آفرینش شعارهای ضد رژیم سر میدادیم، نزدیک حمام حاج قربان خیابان آفرینش یک خودروی ارتشی و یک ماشین پلیس کنار ما توقف کرده و به طرف جمعیت تیراندازی می کرد. در جریان تیراندازی چند نفر از جمله غلامعلی الهی مجروح شده و روی زمین افتادند. من از خیابان آفرینش به طرف کوچه مسجد آل عبا که حمام حاج قربان در آن قرار داشت فرار کردم. این کوچه بر عکس کوچه های قدیمی دزفول هم عریض بود و هم مستقیم و طولانی. لذا امکان فرار نبود و به ناچار من و چند تن دیگر تسلیم و دستگیر شدیم و ما را سوار خودروی ارتشی کردند. افرادی که همراه من دستگیر شدند عبارت بودند از: عبدالرضا چاقوساز، … عصاره، غلامرضا کیانی و یک نفر که اسمش را به یاد ندارم. محل دستگیری ما دقیقاً جلوی منزل حاج علی کیانی(پدر شهیدان کیانی) و روبروی حمام حاج قربان بود.هنگامی که ماشین حرکت کرد عکسی که از شهدای ١٧ شهریور در جیبم بود را از کنار چادر ماشین ارتشی به بیرون انداختم. ماشین از خیابان آفرینش وارد خیابان سی متری(دکتر شریعتی) شد و از هر طرف سنگ و آجر به سمت ماشین پرتاب می شد. در حالیکه که از خیابان سی متری عبور میکردیم یکی از دوستان و همسایهها را دیدم و از دور ایشون را صدا زدم و بهشون گفتم به خانواده ما اطلاع بدید که فلانی را دستگیر کرده اند. من به قصد فرار از عقب ماشین به سمت خروجی ماشین آمدم تا در یک فرصت مناسب به پایین بپرم. سرباز مسلحی که در ماشین نشسته بود متوجه شد و گفت: اگر فرار کنی به سمت شما تیراندازی میکنم. بعد با حالتی ملتمسانه گفت: اگر فرار کنید با ما برخورد می کنند. ماشین ارتشی با اسکورت ماشین پلیس از خیابان سی متری وارد خیابان امام خمینی شمالی شد و ما را به کلانتری که نزدیک خانه آیت الله قاضی بود منتقل کردند. در حیاط کلانتری به پنج نفرمان به صورت حلقه وار دستبند زدند. تعدادی از دوستان که ماشین را تعقیب کرده بودند و مشاهده نمودند که ما را وارد کلانتری کردند. عدهای از جوانان انقلابی قصد داشتند نارنجک های دست ساز به داخل کلانتری پرتاب کنند دوستانی که ما را تعقیب کرده بودند مانع این کار شدند. چند دقیقهای از حضور ما در کلانتری نگذشته بود که سر و صدای پاسبان ها در کلانتری پیچید، از سر و صدا و حرفهایی که بین آنها رد و بدل میشد متوجه شدیم که مردم خشمگین منزل رئیس شهربانی را آتش زده اند. به هر حال ما تا دیر وقت در حیاط کلانتری بودیم و نیمههای شب بعد از بازجویی مختصری که در کلانتری از ما کردند ما را به شهربانی منتقل کردند. بعداً دوستان گفتند زمانی که جلوی حمام حاج قربان شما را دستگیر کردند، در شهر خبر منتشر شده بود که پلیس به حمام زنانه حمله کرده اند بدنبال این خبر مردم درب خانه رئیس شهربانی رفته و خانواده رئیس شهربانی را بیرون آورده و به منزل همسایه منتقل و خانه اش را آتش زده بودند. موقعی که ما را به شهربانی منتقل کردند در یک سلول انفرادی بدون فرش قرار دادند زمستان بود و شب سردی هم بود بعداً چند تا پتوی کهنه از دریچه درب سلول انفرادی به ما دادند. روز بعد برای چند دقیقه ما را از سلول انفرادی به حیاط منتقل کردند، یکی از دوستان به نام عبدالکریم بیدلی که چلوکبابی داشتند و غذا برای شهربانی آورده بودند را دیدم و در گوشی به او گفتم به خانواده بگویید کتاب ها و وسایل مرا مخفی کنند. چند روزی ما در شهربانی دزفول بودیم و قصد داشتند ما را به اهواز منتقل بکنند اما به خاطر شرایط خاصی که وجود داشت و دستگیری ها هم زیاد شده بود از ما تعهد کتبی گرفته و ما را آزاد کردند.
راویت دوم از: غلامعلی هادوی نیا
یاد دارم که همسایه دیوار به دیواری در خیابان فجر، روبروی اداره کار سابق داشتیم که مستأجر و معروف بود به ساواکی، دزفولی نبودند، خیلی بد اخلاق، حتی نسبت به فرزندان خودش، تابستا ، آنها را می انداخت داخل حیاط و در را قفل می کرد، آنقدر گریه می کردند که همه محل دلشان به حالشان می سوخت، اما کسی جرأت دخالت نمی کرد. خروسی داشتیم که صبح زود، صدا می داد، شاید به جرأت بتوان گفت که چندین خانه اطراف، صدای آن را می شنیدند، یک روز ظهر که از سر کار بر می گشت، پدر بزرگم را صدا زد، وقتی همراه، ایشان به در منزل رفتم، خروس داخل جوی جلوی منزل مشغول بازی بود، اسلحه کشید به طرف خروس، پدر بزرگم خیلی ترسیده بود، با صدای بلند گفت: فردا صدای این را نشنوم، همین که رفت، افتادیم دنبال خروس بی نوا، به سختی گیرش آوردیم و پدر بزرگ، کنار حوض، سرش را بُرید، همه ناراحت بودیم خصوصاً عموی کوچکترم که وابسته به آن و به نام ایشان بود.روزهای نزدیک انقلاب، زن و بچه هایش را فرستاده بود شهرستان، بعداً خبری هم از خودش نبود.
راویت سوم از: غلامعلی هادوی نیا
یکی از خاطرات ماندگار مردم خصوصاً جوانان با غیرت دزفول، جریان حمله نظامی مزدوران رژیم پهلوی با همراهی نیروهای شهربانی، در خصوص ورود به بخش زنانه حمام عمومی حاج قربان در خیابان آفرینش است، بعد از ظهر یکی از روزهای انقلاب چند جوان مورد تعقیب پلیس قرار گرفتند و رسیده بودند سر کوچه مسجد آل عبا خیابان آفرینش نبش فجر که حمام زنانه هم کنار مسجد بود و چون از طرف خیابان هم مواجه شده بودند با مأموران و محاصره شدند و راه فرار دیگری هم نداشتند، وارد حمام زنانه می شوند، همان ابتدای حمام پله های پشت بام قرار داشت که موفق می شوند و از طریق پشت بام های منازل دیگر فرار کنند. پلیس در تعقیب جوانان انقلابی قصد ورود و هجوم به حمام زنانه را دارد که مردم و کسبه محل مانع می شوند، همین که خبر پخش می شود ظرف چند دقیقه بیش از ۲۰۰ نفر جوان با چوب و چماق و قمه و … جلوی حمام در خیابان آفرینش و سر کوچه تجمع می کنند، پلیس با شلیک گلوله از سر خیابان شریعتی موفق به پراکنده شدن جمعیت می نماید، مردم در منازل اطراف و مغازه ها پناه می گیرند. خیابان خالی از جمعیت می شود(حالا از این جا مشاهدات من”غلامعلی هادوی نیا”) از سمت خیابان مرحوم آیت الله قاضی در خیابان آفرینش و از سر کار بنایی داشتم به منزل بر می گشتم. آرام از پیاده رو حرکت می کردم، چند بار متعجب شدم که چرا در خیابان کسی نیست، غافل از جریان تجمع، یک خیابان مانده به حمام، بین درختان مُورد سر پیاده رو، جوانی روی دو زانو نشسته بود، تعجب کردم، فقط به من اشاره کرد که برو، در همین حین که ادامه می دادم اما بر می گشتم به عقب و داخل باغچه را نگاه می کردم، یکدفعه چشمم خورد به پیکان شهربانی که سر کوچه حمام ایستاده، و با سرعت به سمت من شروع به حرکت کرد، ظاهراً از نگاه های من به عقب، متوجه مخفی شدن کسی در باغچه شده بودند، جوان هم متوجه شد و پا به فرار گذاشت، خیلی ترسیده بودم، دقیقاً چسبیده به دیوار بین نیروی پلیس و محل اختفای جوان بودم، دیگه بنده خدا را به دلیل اینکه وارد خیابان فرعی شده بود نمی دیدم، ماشین پلیس سر خیابان متوقف شد، یکی از عقب ماشین پیاده شده و روی پاشنه نشست و با اسلحه ژ۳ هدف گیری و سپس شلیک کرد یک نفر دیگر هم که جلو نشسته بود با کلت کمری که دستش از ماشین بیرون بود، چند گلوله شلیک نمود، بی اختیار به سمت منزل که خیابان فجر روبروی حمام حاج قربان بود دویدم، هیچ کس در خیابان نبود، همین که به جلوی منزل رسیدم با ترس و وحشت شروع به کوبیدن درب کردم، چند بار درب زدم، یکدفعه صدایی از پشت بام شنیدم که گفت: بچه ای هست، در باز شد، همین که وارد منزل شدم حدود ۳۰ نفر از جوانان و شاید هم بیشتر، در خانه ما پناه گرفته بودند و تا تاریکی هوا آنجا بودند. ظاهراً پس از هجوم نیروی کمکی شهربانی و شلیک به سمت مردم، عده ای در مغازه ها پناه گرفته و کرکره ها را پایین کشیده بودند و بسیاری دیگر در خانه های اطراف که معمولاً روزهای انقلاب درب ورودی منازل باز بود پناه گرفتند تا از خطر در امان و جان سالم بیرون ببرند.
راویت چهارم از: غلامعلی هادوی نیا(روز های سخت)
از مهر ماه هرچه به بهمن ماه سال 1357 نزدیک تر می شدیم، شهربانی رژیم پهلوی و خصوصاً ساواک جدی تر و سخت گیرانه تر عمل می نمود و حضور شان در خیابان ها، چه خودرویی و چه پیاده، پر رنگ تر می شد، هر از چند گاه خبر می آمد که در فلان محله، منزلی را مورد تفتیش قرار دادند، کتب مذهبی و تصاویری از حضرت امام خمینی، ضبط صوت و … با افرادی از خانواده را به محل نامعلومی می بردند، دزفول هم چون، شهری مذهبی و حتی سیاسی بود در منازل از این قبیل آثار زیاد داشتند، چون بگیر و به بند ها هر روز بیشتر می شد، تعدادی از این کتب را مردم به رودخانه می انداختند، برخی می بردند مسجد محل و در بین کتب قرآن قرار می دادند و بسیاری هم در خانه به روش های مختلف مخفی می کردند. ما در منزل پدر بزرگ، همراه چهار عموی دیگرم که یکی دیگر از آنها هم متأهل بود زندگی می کردیم، مراسم مختلفی از جمله: روضه خوانی، ختم صلوات، مراسم احیا شب ۲۱ ماه مبارک رمضان و به مناسبت های مختلف برگزار می شد و کتب مذهبی مانند: قرآن، نهج البلاغه و مفاتیح و … داشتیم، در یکی از همین روزها، غروب همه عموها و پدر بزرگم در گوشه ای از منزل جمع شده بودند و احساس کردم، به گونه ای صحبت می کنند که دیگران متوجه نشوند، چند بار که نزدیک می رفتم، اشاره می کردند که برو، من هم بیشتر شک کردم و مطمئن بودم می خواهند کاری کنند که دیگران متوجه نشوند، آخر شب که همه می رفتند اتاق های خودشان، پدرم تعدادی کتاب و اعلامیه که در کمد داشت برداشت و رفت به سمت حیاط، خواستم بروم دنبالش با عصبانیت گفت: هنوز بیداری، مگر فردا مدرسه نداری، بخواب، چند دقیقه بعد از لای در اتاق به حیاط نگاه کردم، چراغ ها خاموش بود و همه جا تاریک، ولی کنار باغچه چند نفر ایستاده بودند، مطمئن شدم که، چیزی می خواهند مخفی کنند، آمدم بیرون به سمت حیاط، همه با هم بدون حرکت ماندند، پدرم جلو آمد، مگر نگفتم بخواب، گفتم خواستم بروم دستشویی، وقتی نزدیکتر شدم دو تا از عموها داخل باغچه حیاط و در حال کندن زمین بودند، در کنار باغچه هم دو کیسه پلاستیکی جای بادمجان و یا خیار بودند که پر از کتاب، عکس و کاغذ و قصد داشتند تا آنان را در باغچه مخفی نمایند، همه گفتند: چیزی ندیدی، به کسی حرفی نمی زنی، استرس و ترس حتی به جرأت می توانم بگویم، وحشت به خاطر خفقان آن دوره، همه را گرفته بود،علیرغم اینکه در منزل شخصی و در دل تاریکی داشتند این کار را انجام می دادند.
راویت پنجم از: غلامعلی هادوی نیا(انتفاضه بهمن 1357)
منزل پدر بزرگ مادری در ابتدای خیابان سیروس(3) یا خیابان طالقانی جنب کاروانسراها و روبروی مسافرخانه خرم بود، در فلکه معروف به مجسمه یا میدان امام در مرکز شهر دزفول، در ماههای منتهی به انقلاب نیروهای ارتش در میدان با تانک و نفر بر مستقر شده بودند، بارها و بارها می دیدم که جوانانی با جرأت و جسارت بسیار زیاد به نزدیکی سربازان می رفتند و آنها را موآخذه و یا حتی به خاندان پهلوی بد و بیراه می گفتند، جوانانی را دیدم که دکمه های پیراهن را باز کرده و تا نزدیکی تانک ها می رفتند و خطاب به سربازان می گفتند، اینجا را باید ترک کنید و مردم نظام شاهنشاهی پهلوی را نمی خواهند، سربازی که اسلحه اش را به سمت جوان نشانه گرفته بود، ولی جوان بدون اندک ترسی پیش تر می رفت، حتی وارد میدان هم شده بود، تعدادی از مردم رفتند و جوان شجاع و خشمگین را از محل تا قبل از اتفاق حادثه ای و یا دستگیری به عقب می کشیدند. یکی از دائی هایم، تازه موتور هوندا ۱۱۰ قرمز رنگی خریده بود، ظهر ماههای دی و بهمن به بهانه شستن موتور کنار رودخانه می رفت و خورجینی که روی ترک موتور می بست، پُر می کرد از سنگ و از مسیرهای فرعی کوچه ها و از پشت مسجد جامع تا کوچه آیت الله نبوی، خودش را به خانه می رساند. شب هنگام سنگ ها را به پشت بام می بردند و در فرصت مناسب و آخرای شب تعدادی سنگ بر می داشتند و از پشت بام مغازه ها و کاروانسرا تا نزدیک ترین محل به میدان می رفتند، چون در میدان نورافکن و چراغ های خیابان روشن بود، هیچ کس تاریکی پشت بام را که در بخشی قسمت ها درختانی هم تا بالای پشت بام را می پوشاندند، نمی دید، از آنجا زیر چراغ نورافکن های میدان، تانک ها و نفربرها و سربازان که دور تا دور میدان به نگهبانی مشغول بودند، به وضوح دیده می شدند، در یک لحظه چندین سنگ به طرف آنها پرتاب می کردند و با سرعت به سمت راه پله منزل می دویدند. و این کار تا شب های دیگر و فرصت های بعدی تا پیروزی انقلاب ادامه داشت.
راویت ششم از: غلامرضا نویدکیا(کلاه ساز)
اواخر آذر ماه سال 1357 بعد از غروب بود، که دو سه نفر از بچه های محل روی نیروهای نظامی و انتظامی دور میدان امام خمینی فعلی، از پشت بام مسجد جامع، نارنجک سه راهی انداخته بودند و بسرعت از پشت بام مسجد، از قسمت پنجره های سرویس بهداشتی پایین پریدند و به چهار راه محله که نزدیک عباسیه میباشد آمدند، آنجا سر چهار راه بچه های محل یک کوره گلی، برای گرم کردن خود درست کرده بودند، که با زغال سنگ ایجاد گرما میکردند، وقتیکه بچهها که سه راهی انداخته بودند، خودشان را به سر محله پای کوره رساندند، گفتند سریع دورشوید، چون ممکنه بخاطر کار ما به محله حمله کنند، بچه های محله چند نفری از جمله خودم متفرق شدیم و به خانه آمدم، کفشهایم را که درآوردم، صدای تیراندازی که شدید و نزدیک بود را شنیدم، یک چاقوی ضامن دار داخل جیبم گذاشتم و کفشهایم را به پا کردم و یک جفت دستکش دستم کردم و از خانه بیرون زدم، همانطور که میدانید، محله مسجد جامع دزفول کوچه پس کوچه زیادی دارد، خانه ما داخل کوچه روبروی منزل ملا مهدی قلمباز بود، همینطور که داشتم از کوچه بیرون می آمدم و به تقاطع کوچه اصلی رسیدم، با صدای ایست مأمور خشکم زد، یک سرباز ژاندارمری، جلوی درب منزل مرحوم ملا مهدی عطار ایستاده بود، بعد پرسید کجا داری میروی؟ گفتم میخوام از مغازه همسایه چیزی بخرم، که با اشاره سر و چشم، گفت: برو، اینجا نمون، برو، زود برو، همینکه برگشتم که به خانه بروم، یکنفر بشدت موهای سرم را کشید و زیر مشت و لگد و ناسزا قرار داد، او هم پرسید کجا میروی، گفتم میخوام از مغازه همسایه کبریت بگیرم، گفت: کبریت بگیری که جایی را آتش بزنی، گفتم نه برای خانه میخواهم، تمام این پرسشها با ضرب و شتم و دشنام همراه بود، آن مأمور شهربانی بشدت بد دهن بود، در همین حین چشمم به یکی از همسایه ها که مرد میانسالی بود، بنام آقای گرجی، که او را هم زیر مشت و لگد گرفته بودند، او دنبال بچه اش که کودک بود و از خانه بیرون زده بود، آمده بود که گیر مأمورین افتاده بود، یکی دیگر از همسایه ها بنام مجید غزال زاده، که از خانه بیرون زده بود بهش ایست دادند ولی او سریعاً برگشت که بهش تیراندازی کرد، آن مأمور شهربانی پاسبان جمالی بود، درهمین حین که داشت مرا میزد، بقیه همراهان مأموران شهربانی، به خانه آقای نجیب پور یورش برده بودند و آنها را هم زیر مشت و لگد گرفته بودند، اما مرحوم میرزا طاحونه پور، که جثه ریز اندامی داشت پسر آقای گرجی را با خود برده و داخل یک بشکه ۲۰۰ لیتری مخفی شده بود، این بشکه داخل یکی از اتاقهای خانه آقای نجیب پور بود، که مأموران نتوانسته بودند آنها را ببینند، دراین گیرودار، یکی از مأموران آمد و یک چیزی در گوش جمالی گفت، که بعد از این گفتگو جمالی به من گفت برو، به پیچ کوچه که رسیدم گفت: بگو جاوید شاه، که من فریاد زدم، مرگ بر شاه و سریع به خانه رفتم و قلاب پشت در را انداختم، که وارد خانه نشوند، بعد به پشت بام خانه رفتم و فریاد الله اکبر و مرگ بر شاه میگفتم، که صدای جیغ و شیوه زنهای محله بلند شد، دوباره با احتیاط از خانه بیرون زدم، که دیدم از سمت کوچه که بطرف محله پیرنظر میرود، صدای جیغ زنان از آنجا می آید و فریاد میزدند که او را کشتند، بعد بچه های محله که حین یورش مأموران به کوچه های بالایی فرار کرده بودند و عبدالکریم کروسی که از اهواز به دزفول آمده بود و مهمان خانه دایی خود، آقای ظفری بود، گلوله دژخیمان رژیم ستم شاهی، از پهلو به شکمش اصابت کرده بود و خونریزی شدید داشت او را بچه های محل به چهار راه سر محله آوردند و دایی ها و زن دایی و دیگر اقوام بالای سرش آمدند، که همانجا بشهادت رسید و جنازه را توسط تاکسی بچه محلمان آقای محمد سرنگ، به بیمارستان بردند، شهید کریم کروسی دقیقاً روبروی منزل آقای شایقی نبش کوچه رکنی، تیر خورده بود، چند روز بعد از این ماجرا، شهید محمدعلی مؤمن دست به ترور سرپاسبان جمالی زده بود که ضمن مجروح کردن وی، خودش نیز بشهادت رسید.
راویت هفتم از: غلامرضا نویدکیا(کلاه ساز)
بعد از شهادت کریم کروسی و دستگیری بنده توسط سرپاسبان جمالی و شعارهایی که آنشب داده بودم و ترس خانواده، بیشتر بدلیل حضورم در راهپیمایی ها، خصوصاً اولین راهپیمایی که در شهر با بلندگو انجام گرفت و من بلندگوی مراسم را حمل میکردم و آن راهپیمایی بزرگ، از خیابان امام خمینی شمالی، با جمعیت کم، از کوچه شهید مجدیان شروع شد و به پل قدیم رسیدیم جمعیت کمی بیشتر شد و از داخل خانه ای که بعد از بقعه علی مالک قرار داشت، یک سیستم صوتی با باطری سیار آوردند و بلندگوی آن راهپیمایی را بنده گرفته بودم و تنها عکس حضرت امام خمینی در راهپیمایی بدست پدر محمدرضا راجی بود، بعد از خیابان کشاورز وارد خیابان منتظری و بعد خیابان حافظ و میدان کوتیان و سپس خیابان امام موسی صدر و در نهایت خیابان امام خمینی جنوبی و بعد کشاورز و خاتمه راهپیمایی در محل شروع که بلندگو آورده بودند، مراسم را شهید محمدعلی مؤمن شعار میداد، که صورتش را با یک شال مشکی پوشانده بود، بخاطر آن حضورها و اضطراب خانواده ام تصمیم گرفتند چند روزی از شهر دور باشم، لذا توسط دامادمان که مغازه دار بود و معمولاً مشتریان روستایی داشت، مرا برای چند روزی به روستایی بنام کِرمِلَک که بعد از سایت بن جعفر بود فرستادند، که کمتر در شهر دیده شوم، یک هفته آنجا بودم، که از یک نفر که فرد سالمندی بود و شبها برایم حرف از گذشته میزد، یک اسلحه کُلت رولور که گلوله خفیف میخورد و در جیب پیراهن جا میگرفت، بهم فروخت و مبلغ کمی قرار شد از دامادمان جنس ببرد و من با شوهر خواهرم تسویه کنم، چون در آنروزها که دبیرستان نمیرفتیم گاهی کارگری هم برای پول تو جیبی میکردم، با یک شور و شوقی به خانه برگشتم، ما از قبل که پدرم سلاح داشته بود یک آشنایی داشتم، دو روز بعد آن کُلت را در جیب گذاشتم و با حالت کسی که فتح الفتوح کرده به سمت خیابان شریعتی رفتم، معمولاً کنار مسجد نور تجمع میکردیم، آنجا شهید محمدحسن احمدی هم فعالیت میکرد، آنروز بانکها را آتش زده بودند و شلوغی عجیبی را نیروهای شهربانی بوجود آورده بودند و تعدادی از مردم بشهادت رسیده بودند، خودروی پلیس که رد میشد معمولاً بطرفش سنگ پرتاب میکردند، در آنجا بود که صدای اسلحه کلت رولور بلند شد، حقیقتاً صدای زیادی داشت و دائم بچهها می پرسیدند این دست ساز است، تیر واقعی می خورد و از این حرفها، شش گلوله ای که فروشنده پیرمرد بهم داده بود تمام شدند، لذا معمولاً با ترس و دلهره، برای تهیه گلوله به هر دری میزدم که یکی از بچههای محله که شغل پدرشان و عموهایش، تعمیر سلاح بود، گفت: از مغازه آقای ستایش در خیابان امام بخر، گفتم میترسم و مرا نمیشناسد، با همراهی بچه محله مان به اسلحه فروشی آقای ستایش در خیابان امام خمینی جنوبی رفتیم و خوشبختانه بهمون فروخت و هر تیر خفیف را ۲۵ ریال میخریدم و مزد یک روز کارگری را به تعداد ۵ گلوله میدادم، چند مرحله از ستایش گلوله خریدم، شاگرد گچکاری بودم، در آنروز که کنار کوچه مسجد نور داشتیم درگیر میشدیم، ناگهان یک جیپ شهربانی را روبروی کوچه میرزکیان دیدیم که به سمت ما می آید کمی دیر متوجه شدیم و فرار کردیم در حین فرار آقای رضا قبیتی زاده، که جلوی من در حال فرار بود، از ناحیه ساق پا گلوله خورد، همگی داخل خانه رضا قبیتی زاده که نزدیک بود وارد شدیم و درب را بستیم، زیر دهلیز خانه تنور گلی نانوایی بود که دیدم رضا قبیتی زاده بهش تکیه داده و احساس درد میکند، علت را پرسیدم، گفت: تیر خوردم، فقط اینجا خونه ماست مادرم متوجه نشود، به هر حال به مادرش گفتیم یک پارچه ای به ما بدهد تا، پای یکی از بچه ها خراش بزرگی حین فرار برداشته آنرا ببندیم، که مادرش یک چادر نماز برایمان آورد، خواستم پای رضا را ببندم که کسی متوجه نشود، چون کمی اطرافمان شلوغ بود و دهلیز هم تاریک، حین بستن پارچه انگشتم، وارد محل گلوله شد و داد رضا بلند شد، الحمدلله مادرش متوجه نشد، حاج حبیب کبابی(عدالت مهر)که با ما بود، رفت موتورش را از مغازه اش که سرکوچه بود آورد و رضا قبیتی زاده را با احتیاط سوار موتور حاج حبیب کردیم و به بیمارستان فرستادیم.