شهید سلطانعلی طاهردناک، بر فراز دستها تا آسمان
صبح روز پنج شنبه 8 اسفند ماه 1364 مسجد جامع دزفول مملو از جمعیت عزادار بود. تا دقایقی دیگر پیکرپاک و معطّر 33 شهیدگردان بلال از لشکر 7 ولی عصر(عج) که یک جا در( اتوبوس آسمانی شهادت )پس از عملیات والفجر 8 و در منطقه ی عملیاتی، کنار رودخانه ی بهمنشیرِ آبادان(روستاههای ابوشانک و خضر) به شهادت رسیده بودند به طرف شهیدآباد دزفول تشییع می شد.
جمعیت مردم در حالیکه تابوتها بر دوششان بود در مسیر خیابان امام خمینی شمالی به راه افتادند هر کسی سعی می کرد از فیض تشییع تک تک شهیدان بهره ای ببرد، با بیشتر شهیدان از نزدیک آشنا بودم. حتی چند شبِ قبل 3 ساعتِ تمام 3 نوارِ کاست از خاطرات شهید محمود دوستانی را که از خیل این شهیدان بود، ضبط کرده بودم، اسامی شهیدان را که جلوی تابوتشان نصب شده بود یکی یکی می خواندم چند قدمی با آنان می رفتم فاتحه ای می خواندم و به دنبال پسر خاله ام می گشتم نمی توانستم او را پیدا کنم تا اینکه به پیچ شهیدآباد رسیدیم دیدم هیچ خبری نیست بسیار ناراحت شدم. عده ای دیگر را دیدم که جداگانه تابوتی بر دوششان است امیدوارانه نگاه کردم، دیدم نوشته است(سلطانعلی طاهردناک) ناخود آگاه بر مظلومیت او گریه ام گرفت، بر یتیمی او، بر حالات او، دستم را به هر زحمتی که بود به تابوت رساندم و باز زدم زیر گریه، از حالات معنوی شهید چیزهایی به یادم می آمد که گریه ام زیادتر می شد.
او را بر روی دوش و در پرواز دستها با چشمان گریان تا مسجد شهیدآباد بردیم، نماز میت را حاج آقا مدرسیان خواندند و سپس او را به سوی منزل ابدیش حرکت دادیم.
در راه او را چند بار روی زمین گذاشتیم یکباره یادم آمد سلطانعلی یتیم است، به مردمی که بر سر و سینه می زدند گفتم: همه با هم بگویید و تکرار کنید که( ای شهید بُوِه ندارَه ) یعنی( این شهید پدری ندارد که تشییعش کند و یتیم است.)
آنقدر گفتم و گفتم و تکرار کردم که صدایم گرفت، او را بر دستانمان بلند کرده روی قبر مرحوم آیت الله سیدمجدالدین قاضی نماینده امام خمینی و امام جمعه ی فقید دزفول گذاشتیم.
لحظاتی سینه زدیم و دوباره حرکت بطرف مزار، قبر آماده نبود بلاخره زمانی گذشت تا اینکه لَحد مهیّا شد.
او را از تابوت بیرون آورده و در قبر قرار دادیم، کفن را کنار زدند نگاه صورتش کردم، صورتش سوخته بود. نگاه کردم دیدم که شهید ما سلطانعلی، از ران به پایین پاهایش قطع شده و بدنش هم بر اثر اصابت راکت هواپیمای عراقی سوخته بود.
مادرش(حاجیه خانم طاهره معرف زاده) یعنی خاله ام را آوردند که وداع آخرین کند و برای آخرین بار از شهیدش خداحافظی نماید. مادرش به او نگاه می کرد و شیر مردانه خطاب به او می گفت:
(پسرم منزل نو مبارک) و مادرانه می گفت و می گفت: تا آخرین کلام که (پسرم به خدا می سپارمت)
مادر شهید کناری رفت و شهید را بر بالشی خشتین خواباندیم … تلقین میت خوانده شد و برای همیشه خاک را در حفره ی قبرش ریختیم، فاتحه ای و …
او رفته بود و بر فراز دستها تا آسمان پرواز کرده بود، نیازی به چشم و گوش و دست و پا نداشت و در یک کلام راحت شده بود، راحتِ راحت.
و ما مانده بودیم با چشم و گوش و دست و پا که در ظاهر، به زندگی ادامه دهیم.
ناراحتِ بر حال خویشتن بودیم، فاتحه ای خواندیم و به شهر و غوغای شهری برگشتیم و آمدیم تا ببینیم که ما پس از او و 33 شهید( اتوبوس آسمانی)) راهشان را چگونه ادامه می دهیم …
راوی و نویسنده: محمدحسین دُرچین(پسر خاله شهید)
****************************************
قبلا که این خاطره را در وبلاگ نشر داده بودم برادران عزیزم کامنت گذاشته و نوشتند که …
کامنت: الف دزفول(علی موجودی) شنبه 5 اسفند1391
و من و نسل من ماندند تا بشنوند از آن روزها و فقط حسرت بخورند که چرا نبودند ماندن برای خودش حکایتی دارد و رفتن نیز داستانی برای خودش صحنه را خیلی زیبا توصیف کردید آنجا که فریاد زدید: ای شهید بووه نداره بغض کردم با خواندنش آنها که زیر تابوت بودند چه بر سرشان آمده است خدا می داند کاش دمی هم بین شهدا حرف ما باشد. کاش . . .
کامنت: مهر(مهران موحدفر) یکشنبه 6 اسفند1391
فکر کنم شب قبل از پاتک 27 بهمن بود که در خط می گشتم به سنگرها سر می زدم. نزدیک آن گوشه خاکریز سنگر سلطانعلی بود و عبدالعلی پوریارقلی(مویدی). رفتم دقایقی توی سنگرشان. نیمه های شب بود. دیدم با هم دارند آرام گفتگو می کنند. گفتم شما که هنوز بیدارید. البته هیچکس در خط خواب نداشت. خدا رحمت کند این دو شهید را. هر دو با هم رفتند.
کامنت: علیرضا زارع یکشنبه 6 اسفند1391
خاطره زیبا و دردناکی بود، با خواندنش اشک در چشمانم حلقه زد و بغضم ترکید و به یاد تشیع پیکرهای شهدای دزفول در دوران دفاع مقدس افتادم. من در شب عملیات والفجر 8 مجروح شدم و در ادامه عملیات حضور نداشتم.
در بیمارستان شهید فقیهی شیراز بستری بودم که خبر اتوبوس گردان بلال و شهادت تعدادی از رزمندگان و فرماندهان گردان بلال را شنیدم. خدا می داند که چه به سرم آمد، انگار که تمام عالم روی سرم خراب شد. لذا توفیق حضور در تشیع پیکر مطهر شهدای اتوبوس گردان بلال را هم نداشتم.
کامنت: مهران موزون پنجشنبه 10 اسفند1391
سلام جناب درچین عزیز
اکنون که این کامنت را می نویسم صدای هق هق گریه ام خانه را فراگرفته. اهل خانه جرأت نزدیک شدن به مرا ندارند.
می نویسم و زار می زنم.
نمیدانستم شما پسرخاله ی سلطانعلی عزیزم هستید.
چه جلسه ها و شبهایی که در فضای ملکوتی مسجد سید صالح مست از رفاقت با سلطانعلی بودم. درفضای مسجد برایم داداش بزرگه بود.
شهادت او گوشه ای ویژه از قلبم را برای همیشه سوراخ کرد.
من زمان شهادت ایشان اهواز بودم.
سلطانعلی یکی از خوش اخلاق ترین و جاذب ترین های سید صالح بود.
خاطره ات مرا ترکاند حاجی.
می خواهم اجازه دهی تا اولین باری که شما را دیدم با هم بر سر مزارش برویم. می خواهم بیاد سلطانعلی شما را در آغوش کشم و ببوسم.
خدا حفظت کند آقای درچین.
تمنا می کنم باز هم از سلطانعلی بنویس ببخشید … گریه امانم نمی دهد.
کامنت: غلامرضا … جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۱
اين شهيد بزرگوار، آدمي به تمام معنا خدايي و عرفاني بود كمتر صحبت ميكرد و بيشتر تفكر … و به گمانم با آن سن و سال كم بار و بُنه را براي پروازي آسماني بسته بود كه به آرزوي خويش نيز رسيد. فكر كنم غير از شهادت هيچ چيز ديگر اين شهيد را راضي نميكرد. يا ايتها النفس المطمئنه … خشنودم به خشنودي خدا هرچي خدا رضا بدهد همانست و رضاي من است. پيماني الهي و معامله اي از سر جان – تسليم به جانان … به نام آنكه جان و فكرت آموخت.
خاطره منصور ظفری(همرزم شهید)اسفند 1402
خدایش به درجات این شهید عزیز یعنی سلطانعلی طاهردناک بیافزاید که جوانی بسیار با اخلاص و رئوف و مهربان و با حیا بود سلطانعلی ته تغاری پسری مادر بود و بیشترین انس و الفت را با مادر بزرگوارش داشت با توجه به اینکه منزل آنها کنار رودخانه بود ولی او را کمتر در کنار رودخانه و بازی کردن با هم سن و سالانش می دیدیم.
قبل از عملیات بدر سلطانعلی طاهردناک همراه با دوست و یار دیرینه انش عبدالعلی پوریارقلی برای اینکه در رژه گردان بلال در شهر دزفول شرکت نکنند از صبح تا عصر گرسنه و تشنه خود را آواره تپه های پشت پادگان کرخه کردند وقتی عصر هنگام غروب به اردوگاه گردان آمدند با تشر به انها گفتم از صبح تا حالا کجا رفته اید؟ فکر نکردید ما نگران شما می شویم سر به زیر انداختند و آرام در جواب من گفتند: ما به فرمان امام برای شرکت در جهاد و عملیات به اینجا آمده ایم نه رژه و خودنمایی در مقابل مردم …
خدا چنین خواست که این دو شهید عزیز با همدیگر و در کنار هم در اتوبوس آسمانی گردان بلال به سوی حضرت دوست پرواز کنند.
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.