سلمانی نیمه کاره هنگام موشکباران
اصلاح سر و رسیدن به وضع ظاهر در دوران جنگ و دفاع مقدس هم خود داستانی مخصوص به خودش دارد که شنیدنیست.
… صبح آن روز به یاد ماندنی و در بحبوحه جنگ تحمیلی تصمیم گرفتم به آرایشگاه یا همان سلمانی خودمان بروم از خانه بیرون آمده و به خیابان دکتر شریعتی یا همان سی متری نبش کوچه شهربانی قدیم دزفول رسیدم آنجا آرایشگاهی بود به نام ستاره آبی که هنوز هم الحمدلله موجود است مالک و صاحب آرایشگاه جناب آقای حاج محمدحسین کلندی از دوستان بسیجی ما در پایگاه مقاومت بسیج مسجد حضرت امیرالمؤمنین(ع) که حتی زیر بمباران شدید دشمن از شهر خارج نمی شد.
… وارد آرایشگاه شدم دیدم دو نفر سر نوبت هستند من هم کاری نداشتم آنجا روبروی درب مغازه نشستم و شروع کردم به مطالعه مجلات و روزنامه ها بالاخره خودم را یک طوری مشغول می کردم از آن طرف صدای رادیو هم شنیده می شد، آقای کلندی و یکی از مشتریان که روی صندلی نشسته بود به آن گوش می دادند تا اینکه نوبت به من رسید آقای کلندی گفت: مشهدی محمدحسین بفرما نوبت شماست من هم روزنامه را کناری گذاشتم و از سر صندلی بلند شدم و رفتم و نشستم سر صندلی مخصوص آرایشگاه(سلمانی). آقای کلندی هم یکی از آن روپوش های سفیدش را از داخل کمد پایینی در آورد و به روی سینه ام انداخت و نخ آن را از پشت گردنم محکم بست و شروع کرد با شانه و منگنه(ماشین اصلاح) به کوتاه کردن موهای بنده من در حالی که به آینه جلو نگاه می کردم یک نگاهی هم به آینه های اطراف یک طرف هم که رو به خیابان بود ویترین شیشه ای بزرگی داشت خلاصه همه جای مغازه شیشه بود و شیشه، به آینه روبرو نگاهی کردم دیدم که یواش یواش موهای ژولیده ام دارند قشنگ می شوند به قول خودمان دارم تیپ می شوم که ناگهان همه ی چیزها به هم ریخت صدای مهیب و وحشناک موشک 12 متری بود که در و دیوار را می لرزاند همه جا تیره و تار شده بود چشم چشم را نمی دید همه آینه ها شکست و ویترین شیشه ای هم همه اش فرو ریخته بود من از سر صندلیم بلند شدم نمی دانستم با این سر نیمه اصلاح شده کجا بروم آقای کلندی هم مرتب و بدون فاصله صدا می زد درچین، درچین کجایی. من فهمیدم که هر دو نفرمان سالم هستیم چون قبلاً از دوستان شنیده و فهمیده بودم که اگر صدای موشک را شنیدیم علامت اینست که زنده ایم و به عبارتی نمرده ایم بالاخره نمی دانم چطور شد که با همان رو پوش سفید رنگ از داخل ویترین شکسته مغازه بیرون رفتم آره رفتم بطرف کوچه جنب مغازه(کوچه شهربانی)، صدای موشکها هم دیگر قطع شده بود دوباره به آرایشگاه آمدم و دیدم هیچ خبری از آقای کلندی نیست روپوش سفید را که دیگر خیلی خاکی شده بود به داخل مغازه انداختم و در آن وضعیت که کسی حواسش به کسی دیگر نبود سریع به منزل آمدم هر کس مرا می دید. هم می خندید و هم خدا را شکر می گفت. شکر می گفت که سالمم و از طرفی به سر نیمه تراشیده ام می خندید اینطور شد که من در تابستان سوزان و داغ دزفول کلاهی به سر گذاشتم و شدم پاسخگوی این و آن که چرا در این هوای گرم کلاه به سر گذاشته ای. خلاصه حدود دو ماه، نه از آقای کلندی خبری بود و نه از دیگر همکارانش. تا اینکه شهر یواش یواش به حالت اولیه باز گشت و سر نیمه کاره بنده هم سر و سامانی گرفت و به حالت اولیه باز گشت و اصلاح درست و حسابی شد بله این هم یکی از مشکلات دوران جنگ که الحمدلله با تلاش و ایثار رزمندگان اسلام و فداکاری امت حزب الله به پیروزی نهایی رسید.
راوی: محمدحسین دُرچین
منبع: وب سایت چمدان آبی (محمدحسین دُرچین)
انعکاس در سایت : مجد دز – رایحه – دز کارون و deznn
***************************************************************************
دوستی کامنت گذاشت و نوشت:
سلام بزرگوارِ نیک بین.
از اینکه جناب آقای کلندی از مردان بسیجی دیروز؛ در جلسات ختم صلوات؛ همواره همراه و همدل صلوات گویان هستند؛ مفتخریم. علیرغم تمام مشکلات این دلاور؛ بویژه تلاقی ساعات کاری ایشان با زمان برگزاری جلسه ختم صلوات؛ اما همیشه هر طور شده؛ سه شنبه شبها خودش را به جلسه می رساند. حتّی شده پنج دقیقه آخر.
و من همیشه به ایشان می گویم: آمدن شما به این محفل خیلی ارزشمندتر است. چون شما یک راست و بلا درنگ از محل کار و کسب تان می آئید؛ و از خانواده و استراحت تان می زنید. خداوند به حاج محمدحسین سلمانی و حاج محمدحسین چمدان آبی؛ بیش از پیش توفیق و سربلندی مرحمت بفرماید.
با سپاس و تشکّر از زحمات شما.