رادیو گچینه و گروه نمایشی
(عراق – دره گچینه – شمال خُرمال و حَلبچه)
اواخر جنگ بود که ما را از لشکر ۷ ولیعصر (ع) فرستادند به استان کردستان و سپس سلیمانیه عراق شهرهای حلبچه و خرمال. یه عملیات بزرگ در پیش بود. قرار بود لشکر ۷ با چند تا لشکر دیگه برن جلو و سَدِّ دربندیخان رو بگیرن.
اطراف شهر حلبچه و خرمال مشرف به سد دربندیخان استان سلیمانیه عراق
حالا ما توی خاک عراق مستقر شده بودیم و اصلاً خبری از وقت اذان نداشتیم، رادیو و اخبار هم که عملاً تعطیل شده بود! یه روز من(عبدالکریم نعناکار) و برادر خوبم، آقای محمدحسین دُرچین، تصمیم گرفتیم که یه برنامه رسانهای راه بندازیم، بچهها توی این اوضاع نیاز به کمی روحیه داشتند. قصد داشتیم اذان پخش کنیم و اخبار و اطلاعات مهم رو به بچهها برسونیم.
مقدمات کار رو آماده کردیم؛ یه سنگر کوچیک رو تبدیل کردیم به استودیو و بلندگوهایی گذاشتیم که صدای ما را به تمام نیروهای لشکر برسونه. اسم رادیو رو هم گذاشتیم “رادیو گچینه” ! هدف هم این بود که انرژی مثبت بدیم و بچهها رو سرپا و آماده نگه داریم.
هر روز خبرهای منطقه رو جمع میکردیم و با کمک آقای درچین از بلندگو پخش میکردیم. منم شده بودم تهیهکننده و آقای درچین، مجری که واقعاً کارش رو عالی انجام میداد. گاهی هم دعای کمیل یا توسل را با صدای دلنشین آقای رضا نبوی بصورت زنده پخش می کردیم. راستی این را هم بگم که اشتباه نکنید، برنامه گفتگو هم داشتیم!
حاج مهدی کیانی فرمانده لشکر 7 ولی عصر عج در حال سخنرانی منطقه عملیاتی والفجر 10 –
گوینده برنامه های رادیو گچینه و مجری مراسم: محمدحسین درچین
رادیو گچینه خیلی زود بین بچهها جا افتاد. هر روز همه سر ساعت منتظر پخش اخبار، طنز، موسیقی و اطلاعیهها بودن. همزمان با رادیو، برنامههای دیگهای مثل مقالههای کوتاه به نام “بَلِّغ” و مسابقات خاطرهنویسی را هم برگزار میکردیم.
این تجربه برای ما واقعاً یکی از بهترین کارهای فرهنگی و فرحبخش دوران دفاع مقدس بود. خلاصه برای اینکه بچهها روحیه بگیرن و تا زمان عملیات سرپا بمونن، قرار بود برنامه رادیو گچینه ادامه پیدا کنه که یه دفعه یه خبر بد رسید. از فرماندهی گفتن: «وسایلتونو جمع کنین، باید برگردین!»
«کجا برگردیم؟»
«پادگان کرخه!»
«چرا؟»
«بعداً بهتون میگیم!»
هیچی دیگه، همون لحظه هرجا که وارد خاک عراق شده بودیم، منطقه فتح شده رو بهعنوان یادگاری گذاشتیم برای برادران بعثیمون و خودمون برگشتیم به سرزمینهای مقدس مون.
بعداً فهمیدیم که حضرات توی مذاکرات، قطعنامه ۵۹۸ رو امضاء کردن!
دره گچینه شمال شهرهای حلبچه و خُرمال عراق استان سلیمانیه
شیرینی همه اون رادیو و انرژی مثبتی که به بچهها داده بودیم، یهویی رفت هوا بعد از شنیدن این خبر. تنها دلخوشیمون هم امام بود که بهمون گفت: «این قطعنامه مثل جام زهره، ولی باید بخورید!»
خب، همینه دیگه، قطعنامه رو پذیرفتیم و ادامه دادیم!
فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ، وَ إِلَى رَبِّكَ فَارْغَبْ
راوی: عبدالکریم نعناکار
راوی خاطره: حاج عبدالکریم نعناکار از فرماندهان و جانبازان دفاع مقدس
پاورقی:
حَلَبْچِه از شهرهای استان حلبچه کردستان عراق در ۱۵–۱۰ کیلومتری مرز ایران و ۲۲۵ کیلومتری شمال شرقی بغداد است. این شهر در منطقه شهرزور عراق و در مجاورت مرزی شهرستانهای پاوه و مریوان از ایران قرار دارد. شهر حلبچه پس از بمباران شیمیایی رژیم بعث به دلیل آلودگی شدید مواد شیمیایی خالی از سکنه شد؛ لذا ساکنان این منطقه شهر را در فاصله نزدیک سه کیلومتری از محل حادثه از نو بنیان نهادند. مردمان این منطقه به شهر بمباران شده هم اینک حلبچه قدیم (ههڵهبجهی کۆن) میگویند که خالی از سکنه است و شهرک نو بعد از بمباران را حلبچه تازه (ههڵهبجهی تازه) مینامند. و گچینه دره ای بود در شمال شهرها حَلبچه و خُرمال عراق.
بر فراز کوههای شمال حلبچه عمیات والفجر 10
خاطره ای از گروه نمایشی واحد تبلیغات لشکر 7 ولی عصر عج
به روایت حاج عبدالحسین مستکین(پاسدار – شاعر و مدافع حرم)
آقای نصرالله رادش هنرمند و بازیگر معروف تلویزیون، در سال 1366 و 1367 دوران خدمت سربازیش را در کارگاه هنری واحد تبلیغات لشکر 7 حضرت ولی عصر عج استان خوزستان در پادگان کرخه دزفول جاده دهلران گذراند. با همفکری دوستان هنرمند و هنر دوست یک گروه تأتر درست کرده بودیم تا در مناسبتهای مختلف، و روحیه دادن به رزمندگان اسلام اجرای نمایش داشته باشیم، در آن بازه ی زمانی، تعدادی هنرمند از خوشنویس و خطاط و نقاش و … در تبلیغات بودند و نیز برادر عزیز حاج سیدرضا نبوی(مداح کشوری)، و البته برادر گرامی، محمدحسین دُرچین، مجری توانا و استاد همه ی ما، یک گروه کامل برای امر تبلیغات مهیا کرده بود که به نحو احسن، انجام وظیفه میکردند، جا دارد از اساتید خطاط بزرگی همچون استاد … قرن زاده یاد کنم زمانی که لشکر در دره گچینه شمال شهر حلب عراق مستقر بود، یک نمایش کمدی و طنز آماده کردیم که قرار شد در مناطق عملیاتی برای گردانها و واحدهای مستقر برنامه اجرا کنیم، یک طنز به تمام معنا که متن آنرا فکر کنم آقای نصراله رادش پیشنهاد داد و کل نمایش در مورد یک کلاس درس بود و تعدادی دانش آموز از طیف های مختلف در کلاس بودند، یکی خواب آلود، یکی تنبل، یکی شکمو که همش مشغول غذا خوردن بود و نقش آن را من(عبدالحسین مستکین) بازی میکردم و یکی هم دیوانه ای بود که نقش او را نصراله رادش با خُل بازیهایش خوب اجرا میکرد، خلاصه رفتیم منطقه برای اجرا، یادمه عقب وانت بودیم و ترانه ی اندک اندک جمع مستان میرسند، از شهرام ناظری را با خنده میخواندیم. یادش بخیر … ادامه دارد
خلاصه ما این نمایش طنز را در چند مقر اجرا کردیم تا اینکه یک شب به مناسبتی، مراسمی بود که فرمانده لشکر حاج مهدی کیانی سخنرانی داشتند و بعد نوبت اجرای ما شد، در این نمایش چون من نقش دانش آموز شکمو را بازی میکردم در یکی از صحنه ها باید می رفتم لیوان چایی که برای معلم آورده بودند، بعد از اینکه یک لحظه معلم از کلاس خارج میشد ، من میرفتم و چای معلم را می خوردم، در آن شب که آخرین اجرا بود، حاج رضا نبوی(مداح) و نصراله رادش(هنرپیشه) در پشت صحنه و با هماهنگی همدیگر داخل چایی نفت و گازوئیل و پودر تاید ریخته بودند و اتفاقا اون شب، رادش نامرد گفت، مستکین برای اینکه صحنه خیلی خوب اجرا بشه تو باید چایی را سریع بالا بکشی و منم بی خبر از کار آنان، توی اون صحنه جلو رفته و لیوان چایی را یهو سر کشیدم که خدا بگم چکارشون کنه در ی لحظه چشام سیاهی رفت و داشتم بیهوش میشدم چون واقعا زیاده روی کرده بودند و تقریبا تمام لیوان پُر از گازوئیل و نفت و تاید بود و من بیشترشو سر کشیدم، در آن لحظه تمام صحنه بسرعت دور سرم چرخید و چند ثانیه افتادم زمین ولی زود به خودم اومدم و برای اینکه نمایش خراب نشه هر طوری بود خودمو نگه داشتم و بعد به بهونه ای صحنه رو ترک کردم، طوری که هیچکس از نیروهای رزمنده که بیننده بودند متوجه نشوند، نمایش که تموم شد، اول این سید رضا و رادش و بقیه کلی خندیدن ولی بعد که دیدن خیلی حالم خرابه دورمونو گرفتن، البته فرداش من گفتم که ی وقتی تلافی میکنم و واقعا هم تصمیم داشتم، بعد هی این میگفت من نبودم، تقصیر این بود و از این حرفا و سعی کردند که از دلم در بیارن ولی هنوز پس از سالها، وفتی یاد اون صحنه می افتم، برام تازگی داره و ی حالی میشم، اتفاقا دو سه سال پیش، موبایل رادش را گیر آوردم، و بهش پیام دادم و یادآوری اون صحنه، و نیز به حاج رضا نبوی، امیدوارم ی جایی جمعمون جمع بشه تا بتونم تلافی کنم و از خجالتشون در بیام.
