حاج محمود کرمی فر (کتابفروش نام آشنا و معروف دزفول)

حاج محمود کرمی فر (کتابفروش نام آشنا و معروف دزفول)

 

محمدحسین دُرچین:

حاج محمود کرمی فر (کرم نخودی) همسر حاجیه خانم مرحومه حمیده معرف زاده و شوهر خاله بنده،  از پیشکسوتان اداره پُست دزفول و مردی اهل دل و تهجد و شب زنده داری بود وی مداح اهل بیت عصمت و طهارت (ع) و از بنیانگذاران هیئت عزاداران مسجد حضرت زینب (س) بود، نمازهایش بخصوص نماز صبح را همیشه به جماعت اقامه میکرد. حاج محمود پس از بازنشستگی با توجه به علاقه ای که به فرهنگ کتابخوانی داشت شروع به فروش کتب دینی، علمی و بخصوص کودکان پرداخت در دهه 60  و 70 محل فروش کتاب را بطور سیار در کنار مزار شهیدان شهیدآباد قطعه یک انتخاب کرده بود لذا کسانی که وارد شهیدآباد می شدند با چهره خندان مردی کتابفروش برخورد می کردند و البته روزهای جمعه هم درب مصلای جمعه دزفول کتابهایش را در معرض دید نمازگزاران می گذاشت و در طول هفته هم یا در کنار داروخانه دکتر جوهر خیابان طالقانی بود و یا روبروی مسجد علی ابن ابی طالب(ع) میاندره خیابان امام خمینی به کتابفروشی مشغول بود وی مقید بود که کتاب و کتابخوانی را باید در شهر و خصوص میان کودکان ترویج کند از این جهت بود که شب و روز اندیشه اش کتاب بود وی به شهدا عشق می ورزید و زبانش همیشه ذکر الهی بود حاج محمود کرم وصیت کرده بود نمازش را حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ محمد صالحی انصاری اقامه نماید. پیکر پاک و مطهر حاج محمود کرمی فر روز یکشنبه 9 خرداد ماه 1400 در شهیدآباد دزفول تشییع و به خاک سپرده شد.        

روحش شاد و با شهدا همنشین باد.  

حاج محمود کرمی فر (کتابفروش نام آشنا و معروف دزفول)

حاج محمود کرمی فر – در حال عزاداری روز عاشورا

پیرمرد خندان کتاب فروش

حاج محمود کرمی فر، نوستالوژی دوران کودکی ام

 

علی موجودی:

خیلی پیر شده بود. خیلی. از فرزی و زبر و زرنگی اش چیزی نمانده بود. یک مشت کتاب کودکانه توی دستش خیابان های شهر را می رفت و می آمد و با همان زبان شیرینش کتاب ها را  به کودکان نشان می داد.

خیلی ها گمانشان این بود که او فقیر است و از بابت نداری اش کتاب می فروشد. اما من قصه اش را بهتر از هر کسی می دانستم. من او را خوب می شناختم. از سال ها پیش. از دوران کودکی ام. اینکه او عاشق کتاب است. خصوصاً کتاب های کودکان. دوست دارد بچه ها کتاب بخوانند و برای همین بود که گاهی کتاب ها را رایگان هم می داد دست بچه ها.

گاهی تا نیمه های شب هم او را می دیم که در خیابان با کتاب هایش قدم می زند. گاهی می نشست درب داروخانه ی جوهر و آنجا کتاب هایش را به بچه ها نشان می داد.

همیشه دیدن او مرا می برد به سال های کودکی ام! به آن روزهایی که همه ی هم سن و سالانم، در نهایت کم داشتن ها و گاه نداشتن ها خوش بودیم.

خوشی هایی که چقدر ساده و ارزان به دست می آمد. خوشی هایی که جریان داشت در شریان های زیستنمان. خوشی هایی که این روزها، در اوج آرامش شیشه ای و لابلای این همه داشتن های متفاوت و متعدد،  به نجومی ترین قیمت ها هم حاصل نمی شود و اگر باشد هم خداییش نقش و نگاری بیشتر نیست.

خوشی هایی که امروز تشنه ی داشتن ثانیه هایی از آن هستیم و حسرت نداشتنش حتی در متن زندگی های رنگارنگ و مصرف گرا و  پر از تَکلُف امروز مان، چنگ روی دلمان می کشد و گاه بغض می کنیم و گاه در خلوت از شرمندگی بغضمان در می آییم.

دیدن «حاج محمود کرمی فر» با آن قامت خمیده اش و آن لبخند شیرین مرا می برد به عصرهای پنجشنبه شهیدآباد و بساط کتابفروشی حاج محمود کُنج قطعه یک ۱.

یکی از انگیزه های شهیدآباد رفتنم علاوه بر خوراکی های بی بی و دایه و سایر مادران شهدا که از بین آن «علاگه های قرمز » بیرون می آوردند و روی روقبری های شهدایشان می گذاشتند، کتاب خریدن از حاج محمود بود.

بابا، گاهی راحت و بدون مقاومت کتاب می خرید و گاهی با گریه و التماس. اما یادم هست که هر هفته کتاب خریدن توی شاخش بود و هر بار خود حاج محمود با لبخند یک کتاب بر می داشت و پیشنهاد می داد که آن را بخریم.

یادش بخیر. چه شادی های ساده ای داشتیم. چه خوشی های دائمی !

اینقدر تلاش کردیم تا به آرزوهایمان برسیم و امروز که بسیاری از آرزوهایمان خاطره شده است برایمان، دلتنگ شده ایم برای یک لحظه از آن خوشی های کودکی مان.

یادش بخیر که چه ارزان می شد خندید و خنداند. می شد شاد بود و شادابی را تکثیر کرد.

و امروز خبردار شدم که حاج محمود، آن پیرمرد خندان کتابفروش هم رفت.

و من دوباره رفتم به دوران کودکی هایم و به عصرهای پنج شنبه شهیدآباد و بهانه گرفتن پیش بابا برای خریدن کتاب و بعد لبخند شیرین حاج محمود و بعد خنده ی من که صاحب یک کتاب جدید شده بودم.

همه ی هم سن و سالهای من که آن دوران پایشان به شهیدآباد باز شده باشد، حتما آن پیرمرد خندان کتابفروش را یادشان هست. 

و حالا که گه گاهی یادم پر می کشد به آن روزها ، مدام  ابر حسرت سایه می اندازد روی سرم  و با خودم می گویم  آن روزها و با آن همه سختی ، آن همه خوش بودیم و طراوت از سر و رویمان می بارید! با آن همه کم و کسری ها . . .

و چرا  امروز خودمان و  فرزندانمان کمتر می توانیم شیرینی آن خوشی های دنباله دار و ارزان کودکی را مزمزه کنیم، با این همه امکانات و تکنولوژی های گران قیمتی که دور و برمان ریخته است.

یک کتاب شور و شادی یک هفته مان را ردیف می کرد. یک هفته خوش بودیم با قصه اش ، با نقاشی اش و یا با رنگ کردنش اگر از کتاب های رنگ آمیزی بود.

و حالا می فهمم که آن همه شادی و خوشی را در عین کم و کسری ها مدیون چه کسانی بودیم. مدیون پدرها و مادرها ! مدیون روزگاری که بر آدم ها می گذشت و مدیون آدم هایی که در آن روزها نفس می کشیدند و امروز یا نیستند و یا عوض شده اند.

مدیون نوع نگاه آدم ها به زندگی. به خدا. به رزاقیت خدا.  مدیون تعریف آدم ها از لذت، از خوشی ، از خوشبختی! مدیون سادگی و سبک باری.

و همین است که این روزها با این زندگی هایی که برای خود ساخته ایم ، دلتنگ آن سادگی و خوشی های طعم دار روزگار پیشیم.

با اینکه کودک بودیم، می فهمیدیم و ادراک می کردیم و می آموختیم که  در سادگی و دل نبستن های مکرر می توان خوش بود و می آموختیم که داشتن خدا می تواند جایگزین همه ی نداشته هایمان باشد و خدای کودکی چقدر خدای مهربانی بود و نزدیک و احساس کردنی. چقدر راحت می شد با او حرف زد و چه زود ما را به آرزوهایمان می رساند.

آرزوهای کوچکی مثل رسیدن به یکی از کتاب های کودکانه پیرمرد کتابفروش.

من که دیگر از این همه روزمره گی هایی که طعم آب می دهد، خسته شده ام. دلتنگ طعم شیرین خوشی های ساده و کودکی ام هستم!  دلتنگ خدای کودکی ام!

من خدای کودکی ام را می خواهم!  من خدای کودکی ام را گم کرده ام. کنار همان بساط پیرمرد خندان کتابفروش توی شهیدآباد.

نه! نه! او هست. همانجا که بود! همانجا که هست! همانجا که حالا پیرمرد خندان کتابفروش هم آنجاست.

من گم شده ام. یکی بیاید مرا پیدا کند….

حاج محمود کرمی فر (کتابفروش نام آشنا و معروف دزفول)

 

گفتگو با اسیرِ یارِ مهربان

پیرمرد کتاب ‌فروش

 

مریم امیدیان (رسانه دزفول امروز)

نمی دانم شاید در روزگاری که مردم حسابی گرفتار زندگی ماشینی خود شده اند این همه ذوق و شوق و علاقه عجیب باشد آن هم در کشوری که سرانه مطالعه اش در روز حدود یک ساعت است ولی در بحبوحه و شلوغی این شهر مردی هست که با وجود کهولت سن و پیری دست از خدمت به مردم بر نمی دارد.

می گفتند در شهر پیرمردی ریش سفید است که شب و روز نمی شناسد، گاهی با دوچرخه و گاهی پیاده خیابان های شهر را می پیماید و به همه جا می رود فقط به خاطر اینکه مردم را با کتاب آشنا کند. راه می رود و راه می رود و کتاب می فروشد. خسته هم نمی شود و سال های سال است که مشغول این کار است.

شبی از شب های سرد زمستان وقتی که خیابان ها کم کم خلوت می شد و مردم به خانه هایشان بر می گشتند در حال عبور از یک پیاده رو بودم که او را دیدم. چند کتاب داستان کودک در دست داشت و منتظر فروششان بود. مشتاقانه پیش رفتم و بدون مقدمه با او وارد صحبت شدم.

«محمود کرم نخودی (کرمی فر)» یکی از اهالی خوب شهرمان می گوید: «من عاشق کتاب که نه من اسیر کتاب هستم! به این حرفه علاقه دارم و بیش از ۳۰سال هست که به این کار مشغولم. بعضی ها فکر می کنند من نیازمندم در صورتی که من کارمند بازنشسته ی دولتم و فقط به خاطر علاقه و خدمت به مردم دست به این کار زدم».

شاید تصورش سخت باشد ولی عمو محمود پیرمرد خوب شهرمان ساعت ها در خیابان قدم می زند و راه می رود فقط برای اینکه مردم را به کتاب خواندن تشویق کند. می خندد و می گوید: «من کتابفروشی سیار هستم، به همه جا می روم». حرف هایش آنجایی جالب تر شد که گفت: «کنار کتاب هایم می خوابم و وقتی سرم را به روی آنها می گذارم خواب های خوب می بینم!» دلش می خواست مردم پیشرفت کنند و به سطح معلومتشان افزوده شود. برای تمام سنین هم کتاب با موضوعات مختلف داشت.

حسابی سرگرم صحبت شده بودیم که کودکی با در دست داشتن یک ۱۰۰۰تومانی از او یک کتاب خواست. عمو محمود آنقدر ذوق داشت که می خواست بدون دریافت پول کتاب را به کودک بدهد. می گفت: «عیبی نداره، بزار خوشحال بشه».

راستی عمو محمود اهل ورزش هم بود. می گفت: «از جوانی ورزش می کنم پیاده روی هم دارم». نمی دانم شاید اگر من چند قدم به جای او راه می رفتم خسته می شدم اما عجیب بود که او خسته نمی شد و به قول خودش همه جا دور می خورد. ارادتش به عمه ی سادات حضرت زینب (سلام الله علیها) هم جالب بود، کتابفروشی سیار عمو محمود به نام حضرت زینب(س) بود و می گوید از تهران کتاب ها را به نام کتاب فروشی حضرت زینب(س) برایم می فرستند.

خلاصه مرد اهل دین و ادب ما اشتیاق زیادی به دانش و یادگیری داشت و صد حیف که ما آنقدر غرق این زندگی آهنین شدیم که از یار مهربان غافلیم و پندهایش را نمی خوانیم که اگر این گونه بود و انس ما با کتاب بیشتر می شد، شاید خیلی از آسیب های اجتماعی و اخلاقیمان را برطرف می کرد.

حاج محمود کرمی فر – در حال فروش کتاب

 

خاطراتی از حاج محمود کرمی فر (کتابفروش نام آشنای شهر)

 

راوی حکایت  : کربلایی حسن عسکری . مداح اهل البیت(ع)

 

(1) یادش بخیر ، هیچ وقت یادم نمی رود که یکی از شبها در عالم خواب امام حسین (ع) فرمودند: می خواهم هدیه ای به شما بدهم.

 خیلی خوشحال شدم فردای آن شب عبورم به اندیمشک افتاد پیرمردی را دیدم که کتابهایش را از اتوبوسی که از شهر قم آمده بود کنارخیابان پیاده کرده بود.

 در تابستانی که هوا بسیارگرم بود آن هم نزدیک ظهر، درحالی که تمام صورت و لباسهایش خیس از عرق شده بود به هرماشینی که دست بلند می کرد برایش نمی ایستادند.

 تا آن منظره رادیدم پیش خودم گفتم این پیرمرد هرکجا که می خواهد برود بخاطرامام حسین (ع) فی سبیل الله باید برسونمش.

 وقتی مقابلش رسیدم، ایستادم. گفت:

 آقای راننده کجاتشریف می برید گفتم: هر کجا شما می خواهید تشریف ببرید

دیدم از خوشحالی قطرات اشکش سرازیر شد کتابهایش را با هر زحمتی بود تو ماشینم گذاشتم از اندیمشک تا دزفول مرتب برایم دعا می کرد

 وقتی در محل مورد نظرش پیاده اش کردم گفت:

 می خواهم از طرف امام حسین (ع) هدیه ای به شما بدهم

 در حالی که خواب شب گذشته ام به یادم می آمد اشکم روی صورتم سرازیر شد هدیه را که تحویلم داد دیدم کتابی  بود بنام (مقتل سالار شهیدان) که امام حسین (ع) برایم در نظر گرفته بود

 جریان خوابم را برایش تعریف کردم با آن لباسهای خیس از عرقش همدیگر را در آغوش گرفتیم و بسیار برای همدیگر دعاکردیم.

 خداوند روحش را با اهل البیت (ع) محشور بفرماید به برکت صلوات بر محمد و آل محمد(ص)

 

(2) آری روزگار می گذرد و جریان زندگی استمرار دارد اما خاطرات این جریان و استمرار برجای می مانند و تو دوست داری همچنان این قسمت از متن زندگی برجا بماند.

حاج محمود کرمی فر را همه کودکان و نوجوانان بعد از انقلاب  با کتاب‌هایش می شناختند، معرفی نمی‌خواست، کتاب هایش بر خورجین موتور گازیش و این اواخر دوچرخه اش معرف او بود، بعد از انقلاب درِ  ورودی همه اجتماعات از نماز جمعه، سبز قبا، بیمارستان افشار، مسیر راهپیمایی 22 بهمن، بهشت علی و شهید آباد این مرد سفید موی زبر و زرنگ را می دیدی که یکراست میرفت سراغ بچه ها. اغلب کتاب‌ها را نیز خودش خوانده بود چرا که آنها را برگ میزد و خلاصه ای از آنرا با نقاشی هایش برایت تعریف می‌کرد. بعدها ما سنمان بیشتر شد و او پیرتر و این اواخر روبروی داروخانه جوهر او را می یافتیم اما همیشه خندان بود و این روزها کم رمق ، اگر کتابی می خریدی خوشحال می شد و اگر کتابی هم نمی خریدی چندان ناراحت نمی شد. یک شهر با این مرد خدا زندگی و بزرگ شده بودند و اینک او رهسپار سفری طولانی شده است و ما مانده ایم و خاطرات آن روزها……..

 کاش می شد با همت مسئولین فرهنگی شهر تندیس این مرد فرهنگ و ادب را بر ورودی کتابخانه شهر بنا نهند تا خاطره آن پیرمرد دوست داشتنی هرگز فراموش نشود.  راوی: وفایی

 

(3) حقیر با این بزرگوار از دوران کودکیم آشنایی دارم، (دهه ۵۰ ) از آن زمان که قبوض تلفن های مردم را از طرف اداره پست به مردم تحویل می داد، این بزرگوار تا آن زمان که از لحاظ جسمانی شرایط بهتری داشت و امکان سوار شدن موتور (وسپا و سپس هوندا)برایش فراهم بود حتماً قبل از اذان صبح در مساجدی که اقامه نماز جماعت داشتند حاضر می شد و بسیار به نماز جماعت صبح در مسجد اهمیت می داد و مهمتر این که اگر کسی تمایل نشان می داد ایشان خود را مکلف می دانست و حتماً زمانی زودتر از منزل خارج می شد که آن فرد را هم با خود برای اقامه نماز جماعت صبح ببرد، فاصله مکانی منزل آن فرد هم اهمیتی نداشت آن مرحوم بر خود واجب می دانست که او را از فیض نماز جماعت صبح برخوردار کند. خدایش بیامرزد.

 

 (4) خداوند رحمت کند حاج محمود را سالها پیش قبل از آنکه هنوز بنایی از  مسجد حضرت زینب (س) باشد حاج محمود هم جلسه قرائت قرآن و هم اقامه عزاداری برای امام حسین(ع) را در مغاره ایی در روبروی گاراژ سبزی فروشان واقع در جنوب خیابان امام خمینی (ره) بر پا می کرد  و خود را وقف کرده بود که شهید سیدرضا پورموسوی و شهید محمدحسن دوبری (مفتح زاده) در دامن آن جلسات رشد و نمو کردند . الهی نور و رحمت الهی نصیب آن بزرگ مرد باد.      راوی: مفتح زاده(دوبری)

 

(5) خدا رحمتش کند، یک شهر باهاش خاطره دارند، دعای خیر یک شهر بدرقه راهش خواهد بود، مخصوصا کتابفروشی که در شهیدآباد همه بچه های ما به اسم بابا کتابفروش می شناختنش. روحش شاد و قرین رحمت حق. ان شاالله

 

(6) راوی : عبدالمجید خامسی

 

(((بسم‌ الله الرحمن الرحیم)))

خاطره ای شیرین و درس آموز:

مردان خدا پرده ی پندار دریدند

یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز

زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

 

نقل خاطره ای درس آموز از کتاب فروش (دوره گرد) پاک سیرت(کارمند صدیق بازنشسته مخابرات) هم‌ ولایتی شیخ  مرتضی انصاری اعلی الله مقامه الشریف – دزفول 

مردان خدا در دنیای مادی گمنامند و خاموشند و بی نشان که (نوعاً) پس از پرواز از عالم خاکی است که پاکی، حقانیت ، نقطه کور و اسرار ناپیدای وجودیشان برای خاک نشینان وابسته و دل بسته به خاک ناپایدار ناسوت عیان و آشکار میگردد، اصولاَ مردان خاموش خدایی(ای بسا در عین اُمی بودن) متخلق به ویژگی های بارزی هستند که جنبه عمومی ندارد بدیهی است که کسب چنین مقام و موقعیت معنوی بدون هزینه هرگز نشاید مگر قرار گرفتن جز با – هزینه کردن – در بوته آزمایشات الهی، عبور از دالان سخت و دشوار ابتلائات دنیای خاکی، به ویژه، به ویژه پاک بودن (بخوانیدپاک کردن) بطن و بطون از هرگونه رجس و ناپاکی (حرام)، منور کردن روح و روان، افکار و افعال خویش به نور قرآن، به نور معنویت،به زلالی و صداقت، به مشی سخاوت و قناعت (صورت مردان چو خواهی سیرت مردان گزین) … البته این تصور وجود دارد که بر فرض هویدا شدن نمادی، علائمی از نشانه های مردان خدا بر فرد یا افرادی (عادی) جامعه هرگز به معنای فهم و درک و کسب آن نشان و علائم نخواهد بود چرا که در آن صورت، گمنامی، زیبا سیرتی مردان خوش فرجام، معنوی مرام معنا و قدر و قیمت نازل تری به خود میگرفت و چه بسا بی رنگی… علی ایهاالتقدیر

 

خواهر مومنه ای از سر بی تکلفی نقل میکند:

(در سالهای نه چندان دور) به لحاظ علاقه شدیدی که به مادر بزرگ خود داشتم به رسم عرف معمول و به حکم‌ وظیفه، غالباً روزهای پنجشنبه سر مزار وی حاضر می شدم و آیاتی چند از کلام الله مجید، ادعیه ای، ذکرفاتحه و صلواتی به روح پاک ایشان هدیه میکردم … تا اینکه  در یکی از پنجشنبه های (گرم تابستان) بعد از فارغ شدن از انجام مستحبات مأثوره به جدِ لکن توام با شوخی و مزاح خطاب به مادر بزرگ گفتم، مادر من که همیشه سر مزارتان حاضر میشوم و با ذکری، دعایی، فاتحه ای روح پاک شما را شاد و مسرور می نمایم شما نمی خواهید هبه ای، هدیه ای به نوه خود برسانید …

راوی ادامه می دهد که: بعد از ترک مزار مادر بزرگ دیدم یک پیرمردی که (هر پنجشنبه ها بساط کتاب و کتابفروشی در گلزار شهدای شهید آباد پهن میکرد) مرا صدا زد، وقتی به سمت وی رفتم کتاب ادعیه ای به سوی من دراز کرد و قبل از آنکه دست او را رد کنم کتاب را از او گرفتم، بعد هم گفتم  پدرجان قیمت کتاب چند میشود؟ (زمانی برق شادی همراه با تعجب ازچهره ام پرید) که در پاسخی توام با لبخندی ملیح (۱) گفتند: دخترم هدیه است!!!  وجهی هم دریافت نکردند، منتهی غرض از نقل این خاطره می تواند ناظر به باور و عقیده راوی محترمه می باشد که وی با این تصور و احتمال که چه بسا در این میان به نحوی از انحاء ارتباطی معنوی، ارتباطی پاک قلبی (۲) موجب گردیده که مادر بزرگ مرا به آن پیرمرد پاک و ساده و روشن‌ ضمیر حوالت داده باشد و آن بنده خوب  خدای این اتفاق معنوی، پیرغلام، ذاکر و مداح اهل بیت (سلام الله علهیم اجمعین) کسی نبود جز مرحوم مغفور جنت مکان، خلد آشیان حاج ملا محمود کرمی فر(رحمت الله علیهم)که در روز شنبه مورخه هشتم خرداد ۱۴۰۰برابر با ۱۷شوال ۱۴۴۲ روح پاکش به ملکوت اعلی پرکشید و در اعلی علیین منزل و  ماواُ گزید.

روح پاک آن غلام درگاه عقیله بنی هاشم (زینب کبری)(۳) همواره قرین رحمت ،مغفرت ورضوان الهی باد- ان شاالله

 

۱۸خرداد ۱۴۰۰برابربا ۲۷شوال ۱۴۴۲

نگارنده: عبدالمجید خامسی

حاج محمود کرمی فر (کتابفروش نام آشنا و معروف دزفول)

حاج محمود کرمی فر – روز عاشورا

========================

۱- نگارنده که از اوایل دهه پنجاه با ایشان محشور بوده همواره شاهد لبخندی ملیح توام به چند تکیه کلام (مزاح) و نیز دعای خیر (لطیفی)وی بودند. 

۲- نقل این خاطره و نسبت دادن به آن پیرمرد زیبا سیرت به معنای کسب شان و جایگاه رفیع و معنوی کاذب(معاذالله)شائبه کشف و کرامات از آن زنده یاد نخواهد بود.

۳-به اتفاق اخوی مرحوم شان که وی نیز درکسوت مداح و ذاکر اهل بیت بودند در اوایل دهه پنجاه هیئت زنجیر زنی حضرت زینب س (صحرابدر مغربی) را در جنوب دزفول راه اندازی و فعال نمودند.

حاج محمود کرمی فر (کتابفروش نام آشنا و معروف دزفول)

حاج محمود کرمی فر (کتابفروش نام آشنا و معروف دزفول)

اَتَل مَتَل یه حاجی
یه حاجی مهربون
بساطش و پهن می کرد
تو کوچه و خیابون

حاج محمود مهربون
دلش زلال مثل آب
عاشق بچه ها بود
عاشق شعر و کتاب

لباش همیشه خندون
ساده و دلنشین بود
کتابفروشی اون
گاهی روی زمین بود

حاجی قصه ی ما
اهل دعا و نماز
همیشه با خدا بود
عاشق راز و نیاز

ذاکر و هیئتی بود
حسین(ع) و زینبی(س) بود
عاشق دین خدا
توی دلش علی(ع) بود

اینو بگم بدونین
حاجی قصه ی ما
کتابفروش نبوده
تو پست بوده قدیما

بعد از گذشت سی سال
بجای استراحت
سختی بجون می خره
نمیره جای راحت

دنبال عشقش میره
کتاب دین و مذهب
هدیه میده کتاب رو
گاهی به عشق زینب(ع)

کتاب کودکان هم
همیشه توی دستش
پنجشنبه ها میدیدم
سر مزارا هستش

شهید آباد دزفول
جای همیشگیش بود
کتاب و شعر و دفتر
انگار که زندگیش بود

حاجی قصه ی ما
دغدغه داشت تو دلش
می خواست که هر دزفولی
کتاب بره منزلش

همه کتابخون بشن
عاقل و دانا بشن
میخواست که مردم ما
عاشق الله بشن

هزار و چهارصد که شد
حاجی ما رها شد
تنش به خاک و روحش
مهمونی خدا شد

شادی حاجی محمود
که بوده اهل دعا
بیاین با هم بخونیم
یه حمد و قل هوالله

محمدرضا صنیعی
۳۰ خرداد ۱۴۰۲

 

منبع : وب سایت چمدان آبی – دانشنامه دزفول

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *