دیدار با قله ی نور، پیر جماران امام خمینی
(سه شنبه 21 دی ماه 1361)
گزارشی میدانی از:
دیدار و ملاقات مردم دزفول با امام خمینی – تهران – جماران
به روایت: محمدحسین دُرچین
در شهر خبر پیچید در خیابانها، کوچه ها و خانه های دور از مرکز شهر خبر دهان به دهان و زبان به زبان پخش می شد. مردم در شور و شوقی وصف نا شدنی، خبر را دوست به دوست می گفت و برادر به برادر و خواهر به خواهر و …
ساعت حدود 13 و 30 دقیقه بعد از ظهر(قبل از خبر ساعت 14) بود که مردم به رادیو دزفول گوش می دادند و منتظر خبر پخش شده در شهر از زبان گوینده ی رادیو دزفول .
” اینجا دزفول است صدای جمهوری اسلامی ایران “
دلها طپش دو چندان گرفت آنگاه که گوینده گفت:
توجه شما را به اخبار و اطلاعیه های امروز جلب می کنم و اولین خبر، خبر مهم (دیدار مردم دزفول با امام خمینی) بود.
همه شهر خندان و بشاش، خانواده شهدا و جانبازان و مجروحین و اسرا و مفقودین و حتی خانواده هایی که شهید نداده بودند خوشحال از اینکه یکی از آرزوهایشان به تحقق می پیوندد. ولی خبر شرطی هم داشت و آن هم اینکه از هر خانواده شهید فقط دو نفر می توانند در این ملاقات حضور داشته باشند ولی مردم باز هم می پذیرفتند که اینان بجایشان امام را زیارتی و دیداری داشته باشند.
ساعت 14 و 30 دقیقه فردای آن روز یکشنبه 19 دیماه 1361 در زیر بارش باران این رحمت الهی، مدعوین به دبیرستان کوثر دزفول مراجعه نموده تا بلیط قطار و کارت مربوطه را دریافت دارند.
* ( اینجانب”محمدحسین دُرچین” هم بعنوان گزارشگر و خبرنگار رادیو دزفول جهت تهیه گزارش و خبر از طرف آقای حاج عبدالکریم هودگر مسئول بنیاد شهید دزفول در این سفر معنوی، کاروان را با افتخار همراهی می کرد.)
مردم یواش یواش کارتها را تحویل می گرفتند و من در کناری نشسته و به حرفهایشان گوش می دادم تا لحظات سفر را ثبت کرده و از آنان گزارش تهیه کنم.
اتاق و محل کار و ملاقاتهای خصوصی امام خمینی در جماران
مادر شهیدی می گفت: دخترم دوست داشت با ما بیاید ولی گفته اند از هر خانواده فقط دو نفر می تواند در این سفر حضور یابند ولی عیبی ندارد من و پدر شهید از طرف آنان امام را زیارت می کنیم. پدر شهیدی چنین می گفت و خواهر و برادر شهیدی دیگر چنان. همه شور خمینی به سر داشتند و هوای او در دل.
حدود ساعت 15 و 30 دقیقه از دزفول به طرف ایستگاه راه آهن اندیمشک حرکت کردیم در تمام اتوبوسها همه یکصدا شعار می دادند:
” ما اهل کوفه نیستیم، حسین تنها بماند
مگر امت بمیرد، امام تنها بماند “
در ایستگاه راه آهن پس از ساعتی توقف، بلندگو سوار شدن و حرکت قطار را اعلام و با سوت آخرین، حرکت به طرف تهران آغاز شد. بعد از چند ساعت نماز مغرب و عشاء در ایستگاه تله زنگ اقامه شد و سپس سوار شدن به قطار، صرف شام و پس از آن از هر شهیدی ، سخنی.
در کوپه ما چند تن از برادران شهدا حضور داشتند و هر کدامشان از خصوصیات شهید و نحوه شهادت آنان سخن می گفتند.
در دیگر کوپه ها نیز بر اساس شنیده ها این حالت بوده است.
استراحتی کوتاه و صدای خوش(حی علی الصلوه) و سپس اقامه نماز صبح در ایستگاه راه آهن قم و از دور سلامی بر حضرت معصومه(س) و خدا حافظی و التماس دعا از آنحضرت.
در راه قم – تهران از پنجره قطار نگاهم به خورشید عالمتاب افتاد که با تابیدن بر زمین پوشیده از برف مناظر زیبایی را بوجود آورده بود در نجوایی درونی به خورشید گفتم در سال61 هجری بر کاروان حسین(ع) در کربلا تابیدی و در سال 1361 شمسی بر کاروان کربلائیان دزفول.
ساعت 9 و 30 دقیقه صبح به ایستگاه راه آهن تهران رسیدیم، پلاکاردی با مضمون(کاروان خانواده محترم شهدای دزفول)در جلو جمعیت بود آنان صلوات می فرستادند عجب صلواتی، تکبیر می گفتند عجب تکبیری و شعار می دادند عجب شعاری. ایستگاه راه آهن از شعار
” حزب الله می میرد، سازش نمی پذیرد “
به خود می بالید پس از آن، همه به جان امام امت و رزمندگان اسلام دعا کردند.
از ایستگاه بیرون آمدیم مردمی که آنجا بودند به استقبال ما می آمدند من به چشم خود دیدم مادری تهرانی، یکی ازمادران شهید دزفولی را آنچنان با محبت در آغوش گرفته بود که گویی دو خواهرند که پس از سالها همدیگر را دیده باشند. با دیدن تصاویر شهدا یکی می گفت: مرگ بر آمریکا و دیگری می گفت: مرگ بر صدام. یک شهروند تهرانی جلو آمد و از من پرسید این خانواده ها از کجا می آیند. گفتم: از دزفول. گفت: دزفول شهر مقاومت – شهرایثار – شهر موشک – شهر شهدا و سپس گفت: درود بر دزفول و دزفولی ها. دیگری پرسید: اینهایند مردم شهر موشکباران. گفتم: بلی و با ناراحتی به آنها نگاه می کرد. در میدان راه آهن تهران اتوبوسها آمده و آماده بودند، کاروان دزفول سوار بر آنان شدند.
تصاویر شهدا زینت بخش پنجره های اتوبوسها و اتوبوسهای حامل کاروان خانواده شهدای دزفولی از خیابان حضرت ولی عصر(عج) به سمت شمال حرکت می کرد. شهر تهران سفید پوش برف بود. مردم مسیر به محض دیدن کاروان از جایشان بلند شده و با دست تکان دادن سلام و صبح بخیر می گفتند و از اول تا انتهای کاروان را نگاه می کردند. ناگهان چشمم به ساختمان چند طبقه ای افتاد، پسرکی که گویا تازه از خواب بیدار شده بود و کنار پنجره آمده بود برایمان دست تکان می داد. دخترکی در حالی که دست چپش در دست پدرش بود از خیابان می گذشت و با نگاهش با بچه هایی که در ماشین بودند صحبت می کرد و دست راستش را به علامت سلام بالا می برد(علیکم السلام). در نگاه مردم شهر سخنها بود و در نگاه ما هم اینچنین.
ورودی بیت امام خمینی – جماران – تهران
با بالا آمدن آفتاب برفها می رفتند و شهر خودش را به ما بیشتر می نمایند.
از خیابان حضرت ولی عصر(عج) وارد بزرگراه شهید دکتر مصطفی چمران شدیم. جنوب تهران آلونک بود و اینجا برج و ساختمانهای آسمانخراش آنقدر بلند که آدم مکلا(کلاهدار) بهنگام نگاه کردن به آن کلاهش از سرش می افتاد. جنوب شهر آنچنان بود و شمال شهر اینچنین.
هتل استقلال تهران محل استقرار موقت خانواده شهدای دزفولی بود.
نماز و نهار و استراحتی در اتاقهای هتل، در اتاق ما، برادران بزرگوار شهیدان (عبدالکریم ناحی) و (عبدالامیر سراج) حضور داشتند. برادر شهید(عبدالامیر سراج) تعریف می کرد که: مادرم می گفت: دوست دارم یا به زیارت کربلا بروم و یا بدیدار امام خمینی، که پسر شهیدم نایب الزیاره ام در کربلا شد و خوشحالم از اینکه من نائب الزیاره او در جماران و در دیدار با امام خمینی خواهم بود. پدر شهید نانا زاده هم از اینکه به اتفاق همسرش دارد به ملاقات امام می رود بسیار خوشحال بود.
شب دعای توسل در سالن اجتماعات هتل استقلال توسط ذاکر ابا عبدالله الحسین(ع) حاج ملا عبدالرضا دزفولیان و با یاد شهدای موشکی و با این دو بیت آغاز شد.
باز دوباره شهرمان گریه داره
از در و دیوارمان غم می باره
پدری پنجه به خاک و در به در
هی صدا می زنه وای پسر پسر
در این مراسم مادران و پدرانی را می دیدی که تصاویر شهیدشان را در بغل داشته و گریه می کردند و ملا عبدالرضا هم با صدای سوزناکش دعا می خواند و مرثیه سرائی می کرد.
بعد از دعا همه به اتاقها برگشتند و بعد از ساعتی کارتهای قرمز رنگ ملاقات با امام خمینی بین آنان توزیع شد. فردای آن روز قبل از اذان صبح از خواب بیدار شده ، دو رکعت نماز، صرف صبحانه و خروج از هتل به مقصد جماران. پس از گذشتن از خیابانهای ولی عصر(ع)- میدان تجریش و قدس و خیابانهای دزاشیب و عمار و یاسر و در صد متری بیت امام، کوچه های تنگ و سربالایی، کوچه هایی با درختان سر به فلک کشیده و درانتهای این کوچه های رؤیایی، پیر جماران”امام خمینی” منتظر خانواده های محترم شهیدان، و مردم منتظر دیدن آن رهبر و یار دوست داشتنی.
مردم درب حسینیه جماران رسیده و وارد شدند جماران حسینیه ی کوچکی بود و مملو از جمعیت، شعارها و نوحه ها شروع شد.
سلام بر تو ای مهدی غمخوار دزفول
ز شلیک موشک عزادار دزفول
سپس درب بالکن باز شد (امام آمد) آری امام خودش بود، باورمان نمی شد و همه یکصدا فریاد زدند:
” اماما ، اماما – نصیحت، نصیحت
روح منی خمینی، بت شکنی خمینی “
همه امام را در قله دیدند. کوه نور بود و او قله اش، و اینک
(دیدار با قله نور، پیر جماران)
آنگاه روحانی بزرگوار شهرمان، پدر شهید سیدمسعود فارغ دزفولی یعنی حجت الاسلام والمسلمین حاج سیدمصطفی فارغ دزفولی سخنانش را با نام خدا و سلام به امام آغاز کرده و سلام خانواده شهیدان و مردم دزفول را به امام امت ابلاغ و تجدید پیمان امت با امام را اعلام کرد.
در جایگاه مخصوص، امام خمینی، دستانش را به تساوی بر سر مردم می کشید و با چشمان نافذش به همه نگاه می کرد او بر آن صندلی مخصوص و بیاد ماندنی نشست و همه از شوق گریه می کردند.
حجت الاسلام شیخ مهدی کروبی سرپرست بنیاد شهید کشور به نمایندگی از طرف امام سخنانی را ایراد کرد. او از مقاومت شهردزفول، از ایثاردزفول، ازخودگذشتگی دزفول و از استقامت شهر دزفول سخن گفت و از موشکهای 3 متری- 6 متری- 9 متری و 12 متری و توپ وبمب سخن گفت و سپس از صبر، مقاومت و پایداری مردم دزفول برای امام توضیح داد. امام در سکوتش با ما سخنها داشت و بلاخره حجت الاسلام کروبی سخن امام خمینی را تکرار کرد که معظم له بارها فرموده اند که:
” دزفول، دین خود را به اسلام ادا کرده است و سلام مرا به مردم دزفول برسانید “
امام خمینی بپا خواستند دوباره نوازش و نوازش و محبت و خداحافظی. و ما با صدای بلند
“روح منی خمینی = بت شکنی خمینی”
امام را بدرقه می کردیم. از قله جماران پایین می آمدیم و بعد از چند قدم با تمام تنه می چرخیدیم و خدا حافظی می کردیم. پس از آن به هتل برگشته صرف نهار و رفتن به کشور(بهشت زهرا) چرا می گویم کشور، چون بهشت زهرا هم رئیس جمهور دارد(شهید رجایی) و هم نخست وزیر(شهید باهنر)هم رئیس دیوان عالی کشور دارد(شهید بهشتی) و هم نماینده مجلس( شهیدان حجت الاسلام سیدمحمدکاظم دانش و علیرضا چراغ زاده دزفولی و … )هم وزیر کابینه دارد و هم فرماندهان سپاه و ارتش و امام جمعه. زمان وداع فرا رسیده است وداع با امام خمینی و جماران و بهشت زهرا.
باز هم ایستگاه راه آهن تهران و قطار و یادی دوباره از شهیدان. پدر شهید علی دوستانی دزفولی از پسرش می گفت از نوه اش که بابای شهیدش را ندیده و به انتظار او ایستاده است.
برگشت از تهران ساعت 6 و 30 دقیقه عصر، نماز مغرب و عشاء، قم و نماز صبح شهر درود و گذشتن از تونلهای حفر شده در رشته کوههای زاگرس، رسیدن به ایستگاه اندیمشک و سپس وارد شدن به شهرستان دزفول و خدا حافظی با همدیگر تا دیداری دیگر.
در پایان یادی و تشکری از همه مسئولین و کارکنان بنیاد شهید دزفول( آقایان: حاج عبدالکریم هودگر – حاج مصطفی پوررکنی – حاج عبدالمجید خامسی – غلامرضا مولوی – … جعفر خادم – … علامه – … مسکریان – حاج حبیب عدالت مهر – … حسینی – … سعیدفر و نمازی که خداوند به آنان پاداش خیر داده و با شهدای کربلا همنشین شان گرداند. من الله التوفیق و علیه التکلان
تهران – حسینیه جماران
راوی، گزارشگر و خبرنگار رادیو دزفول : محمدحسین دُرچین
منبع: وب سایت چمدان آبی (محمدحسین دُرچین)
و اما علی صالحی زاده که از بچه های مسجد امیرالمؤمنین ع دزفول می باشد و در آن دوران نوجوان بوده است.
از آن دیدار خاطره ای دارد که ضمیمه پست و خاطره فوق می شود.
سرباز کوچک امام
اگر اشتباه نکنم زمستان سال 1361 بود. از زمان آغاز جنگ تا آن زمان رزمندگان اسلام چند عملیات موفق در جبهه ها انجام داده بودند و صدام حساب کار دستش آمده بود، مقاومت مردم دزفول هم در برابر موشکباران و بمباران حرف خاص و عام شده بود
قرار شده بود تعدادی از خانواده های شهدای دزفول به دیدار امام بروند و نام خانواده ما هم در لیست بود.
دیدار با امام آرزوی شیرینی بود که شیرینیش نه فقط برای من که سن و سال آنچنانی نداشتم بلکه برای رزمندگان آرزویی بزرگ بود. در پوست خودم نمی گنجیدم، به همه بچه های محله گفتم: امام را دیدم حتماً از طرف شما هم سلام می رسانم. شب قبل از حرکت به سمت تهران در مسجد همه بچه ها دورم جمع بودند با اینکه هنوز نرفته بودم. ذوق و خوشحالی را در چشم بقیه رفقایم هم می دیدم. انگار با دیدن من، امام را هم می دیدند. بهشون قول دادم که به جای آنها هم به امام سلام کنم.
یکی از بچه ها گفت: به امام بگو رضا هم گفت خیلی دوستت داریم! یکی دیگه از بچه ها گفت: جایی بشین که توی تلویزیون نشونت بدن! گفتم: حالا بذار ببینم چی می شه! … آن شب کلی کلاس هم گذاشتم. از همه خداحافظی کردم.
هوا در تهران خیلی سرد بود، روز قبل برف باریده بود و کنار خیابان از برف، سفید شده بود. من که بار اول بود که برف را می دیدم راه رفتن روی برف کلی برایم تازگی داشت و کلی ذوق کرده بودم. دوست داشتم مقداری برف با خودم به دزفول ببرم و به بقیه بچه ها نشان بدهم. شب یک روحانی در هتل گفت: چیز اضافه با خودتان برای دیدار با امام نیاورید تا در بازرسی معطل و یا گیر نکنید!
قرار شد عکس شهدا را هم با خودمان ببریم … صبح قبل از همه بیدار شدم.. پیشانی بندی که برادرم از جبهه آورده بودم بسته و عکس برادرم را گرفتم و در لابی هتل منتظر بودم تا همه جمع شوند. از هتل راهی حسینیه جماران که منزل امام بود شدیم. خیابانهای تهران با شهر ما خیلی متفاوت بود. هیچ اثری از جنگ و یا خرابی ساختمانها نبود.
از خیابان اصلی وارد یک کوچه شدیم که شیب زیادی داشت و بعد از آن کوچه، وارد کوچه باریک و با ساختمانهای قدیمی و کوچک شدیم. انگار روستایی بود، خانه های نزدیک جماران با خانه های پایین تر و نزدیک هتل کاملاً متفاوت بود. با ذکر صلوات برای سلامتی امام و رزمندگان کوچه ها را طی کردیم، برخی از همسایه های امام از پنجره های خانه هایشان ما را نگاه می کردند.
من از ذوق دیدار با امام صبحانه نخوردم، مادرم یک کیک تی تاپ بهم داد و گفت: اگر گرسنه شدی بخور. تازه قاب عکس امیر برادرم(شهید امیر صالحی زاده) هم در اتوبوس جا ماند. کیک را داخل جیبم گذاشتم. در مسیری که پیاده می رفتم یاد صحبتهای بچه های مسجد و محله افتادم و با خودم تمرین می کردم که تا امام را دیدم همه سلام های بچه ها را به ایشان بگویم!
اول کوچه اصلی که خانه امام در آن بود رسیدیم. همه توی صف بودند تا بچه های پاسدار ما را بازرسی بدنی کنند.
چهار نفر مانده بود تا نوبت من برسد.. یکدفعه متوجه کیک در جیبم شدم. با اینکه گرسنم بود اما یادم رفت تا بخورم، یاد حرف دیشب آن روحانی افتادم که گفت: چیزی اضافه همراهتان نباشد. از پدرم پرسیدم من کیک همراهم است، نکند که راهم ندهند؟!
پدرم گفت: نگران نباش، با تو کاری ندارند. اما حرف پدرم خیالم را راحت نکرد، اگر آن پاسدارها نمی گذاشتن که به خاطر آن کیک امام را نبینم، همه آرزوهایم از بین می رفت. نوبت نفر جلویی رسید، تا پاسدار داشت او را بازرسی می کرد کیک را سریع به کناری پرت کردم. نوبت من رسید …
پاسدار گفت: آن چی بود که پرت کردی؟! نمی ذارم بری! رنگ از صورتم پرید، یکدفعه اشک توی چشمانم حلقه زد، در یک آن توی دلم گفتم: فاتحه دیدار با امام را باید بخوانم. با بغض گفتم: بخدا مادرم بهم داد، فقط یک تی تاپ بود، امام را خیلی دوست دارم!
پاسدار زد زیر خنده و گفت: قربون این عشقت … فقط شوخی کردم … بازرسی کرد و گفت: برو رزمنده کوچک امام.
نفس راحتی کشیدم و لبخند تلخی زدم و رد شدم؛ از شوخیش خوش نیامد، اما از عنوان «سرباز کوچک امام» خیلی حال کردم.
وارد حسینیه شدیم … حسینیه خیلی از آن چیزی که در تلویزیون می دیدیم کوچکتر بود، فکر می کردم دو برابر مسجد خودمان(مسجد امیرالمؤمنین ع) باشد؛ اما نه، کوچک و چقدر ساده بود.
امام هنوز نیامده بود … من ردیف اول خودم را جا زدم. دقیقاً زیر بالکنی که امام آن بالا می نشست. بچه ها گفتن یک جایی بشین که از تلویزیون نشانت بدهند! اما فضای حسینیه و دیدن امام دوربین و بچه ها همش یادم رفت. قبل از امام یک نفر دو الی سه بار صندلی امام را چک کرد، پارچه سفید رنگ روی صندلی را تنظیم و منظم کرد، یکبار میکروفون را چک کرد … امام وارد شد، همه از جا بلند شدیم و شعار می دادیم:
روح منی خمینی، بت شکنی خمینی …
جمعیت به ردیف اول که ما بودیم خیلی فشار می آوردند، بچه های پاسدار نیز مانع می شدند تا کسی نزدیک بالکن نشود. بین فشار بچه های پاسدار و جمعیت داشتم له می شدم، اما با تمام توان شعار می دادم گفتم: تا امام مرا نگاه کند. امام دستش را برای جمعیت تکان داد. به همه جمعیت نگاه کرد، یکدفعه نگاهش به ردیف اول افتاد … انگار چشم در چشم من شد، دنیا را به من دادند … دیگه نمی توانستم شعار بدم ، همین جور گریه می کردم … اشکهایم تند تند می آمدند و امام را تار می دیدم، نمی دانستم اشکهام را پاک کنم یا مشتم را گره بدهم و شعار بدم.
امام روی صندلی نشست … مرحوم حاج ملاعبدالرضا دزفولیان، مداح نابینا و روشندل شهرمان دزفول بود که صدایی رسا و کلفت داشت، را پشت میکروفن بردند، ملاعبدالرضا نوحه اش را با توجه به موشکهایی که به دزفول زده بودند و مقاومت و مظلومیت مردم دزفول تنظیم کرده بود:
«سلام بر تو ای مهدی غمخوار دزفول …….. ز شلیک موشک عزاداره دزفول»
تا این را خواند انگار حسینیه تکان می خورد … امام زیر چشمی به مداح نگاه می کرد … همه مردم سینه می زدند و گریه می کردند؛ آنروز امام برای ما سخنرانی نکرد و فقط یک مسئول سخنرانی کرد …
مراسم تمام شد، امام از درب پشت جایگاه خارج شد … و من هنوز محو امام بودم … نتوانستم سلام بچه ها را یکی یکی به امام بگویم. فکر می کردم دیدار با امام اینگونه است: که همه ما را یکی یکی می بیند!
از حسینیه خارج شدیم، آن پاسدار من را تا دید گفت: سرباز کوچک امام، زیارتت قبول. بهش لبخند زدم.
نگاه کردم ببینم آن کیک را می بینم یا نه! که دیدم زیر پای مردم له شده بود. قبل از دیدار خیلی گرسنه ام بود … اما لذت دیدار امام گرسنگیم را از یادم برده بود.
راوی و خاطره نویس: علی صالحی زاده