دکتر محمدصادق ملک آسا

دکتر محمدصادق ملک آسا

(پزشکی که در دزفول، حکیم و سپس بومی شد)

(ولادت اول شهریور 1303 وفات 8 فروردین 1392)

 

در سالن انتظار سر در جیب نشسته بودم که یک کیف چرمی قاعده دار قدیمی به پایم نزدیک شد، نگاهی به صاحب آن که در صندلی بغلی نشست انداختم. یکدفعه تمام قد بلند شدم و ادای احترام کردم و عذرخواهی از اینکه متوجه حضورش نشده ام. عرض کردم چه سعادتی نصیب بنده شده.

گفتم جناب دکتر (ملك آسا) شما حق زیادی به گردن مردم دزفول دارید و بنده هم به عنوان یک دزفولی شاکر و سپاسگزار هستم.

 نگاهی رضایتمندانه کرد و گفت خواهش می کنم.

 عرض کردم شما خاطراتی از زمان ورودتان به دزفول تا حال مکتوب کرده اید؟

 گفت خیر، گفتم من خوش داشتم یک بیمارستان بزرگ و مدرن بمانند بیمارستان گنجویان که سر در آن مزین به ملک اسا باشد.

 می ساختید. گفت: همین هدف بود ولى نشد.

 آهی توأم با حسرت که انگار سر یک زخم کهنه را وا کنم کشید و گفت: خوش باوری و ساده لوحی و اعتماد در جرگه ما پزشکان زیاد است،

 اشاره ای به شرکای اقتصادیش بطور سر بسته کرد و گفت: در آن  زمانها که شکار هم میرفتم دوستی که بعداً شریکم شد، گفت: تو طبابت کن و من برایت سرمایه گذاری میکنم.

پس از سالهای متوالی بدین منوال گذشت، حاجی حاجی مکه !!

 یکدفعه در دریای غصه و اندیشه فرو رفت، با آن چشمان پر فروغش رو کرد به من و گفت: چون ما پزشکیم فریب نمی خوریم؟

نه جانم فریب خوردم.

با آن حال پر ملال، دماغ گفتگو نداشت.

ولی به اصرار از او پرسش کردم چگونه شد که به دزفول آمدی؟

گفت: پزشک ارتش بودم. منزلم و مطبم در تهران بود.

عصرها طبابت میکردم، روبروی مطبم در طبقه بالا سرهنگی زندگی میکرد. در آن زمان قانون بود کسی که در ارتش استخدام شده حق ندارد در جای دیگری کار کند. آن سرهنگ گزارشی بر علیه من به ستاد ارتش فرستاده بود و مرا بصورت تبعیدی به اهواز و از آنجا به دزفول معرفی کردند.

 روزی که وارد اهواز شدم و به اندیمشک برگشتم. برای آمدن به دزفول ماشین نبود و ناچار پیاده به دزفول آمدم.

جاده خوب نبود، خیلی از افراد را توی راه می دیدم که با پای پیاده حتی بعضی بدون کفش، سبد تخم مرغ روی سرشان و به اندیمشک می رفتند.

فقر بیداد می کرد، وقتی وارد پادگان شدم، اصلاً چیزی بنام دکتر و دوا و درمان نبود.

در دزفول هم بیشتر مراجعات مردم  به عطاریها و حکیمان محلی و یا فالگیرها و طالع بینها بود.

( یادم آمد در خاطرات دکتری بنام کاسمی خوانده بودم، گفته بود وقتی از آمریکا به ایران آمدم و مطب باز کردم، استقبالی نشد و ناچار شدم بر خلاف میلم در ارتش استخدام شوم. )

در بیان سرگذشت هر قدر عزت و احترام من به او زیادتر میشد، احترام او متقابلاً زیاد می شد.

 از لابلای کلامش متوجه شدم  فردیست عارف مسلک  و متدین و رگه هایی از خرافات در کلماتش خود نمایی می کرد.

 اشاره کرد بر اثر تجربه طولانی مدت، همه چیز در نظر انسان بی ارزش،

ناپایدار و حقیر جلوه می کند، همدم و هم نفسم بیمارانی بودند که از حیث بُردباری و نرم خویی و شکیبایی با خودم هم مزاج و هم طبیعت بودند … به آقای دکتر گفتم یک خاطره برجسته تعریف کنید:

گفت: موقعیکه در دزفول مطب زدم، دیدم آبله مرغان،  سالک، کچلی، تراخم، انگلِ ژیاردیا که در کانالهای آبیاری وجود داشت، شپش فراوان مخصوصاً در عشایر، بیداد می کرد. بیشتر مراجعانم پول نداشتند، حق ویزیت، مرغ، تخم مرغ، و اگر کدخدا بود سه چهار نفر و یک بز و یا بره ای را با خودش می آورد، و بعد باید یک یکی انها را معاینه می کردم و دواهای مربوطه را می دادم (چقدر به زبان محلی چه دزفولی و لری تلفظ میکرد و هنرمندانه ادای کدخدا را در می آورد)، ادامه داد یک روز عصر دو جوان و یک خانم التماس کنان درب مطب را باز کردند، پسر جوان گفت: آقای دکتر دستم به دامنت خانمم دارد سر زا می رود، مار رضای دادا گفته: از دست من کاری بر نمی آید سریع بروید و دکتر  ملک آسا را بیاورید و الا خانمت تلف می شود. بلند شدم پیاده با آنهارفتم، از کوچه های تنگ و تاریک سعباط ها گذر کردیم، چاله های غیر بهداشتی با بوی متعفن به خیر گذشت که لیز نخوردم تا به در خانه بیمار رسیدیم. دیدم جیغ و فریاد و سر و صدا و جمعیتی به درب خانه و داخل خانه کوچک جمع شده اند و مادر زائو در داخل حیاط با فریادهای دخترش، مویه کنان و موکنان دخترم دخترم می کرد.

از دو پله رفتم بالا  اطاقی تاریک و دود گرفته از پیه سوز. بطوریکه عدم هوای کافی آدم سالم را از پا در می آورد چه رسد به دختری که اول زایمانش باشد.

 ابتدا گفتم این پیه سوز را خاموش کنید و یک نفر با پارچه یا لنگ هوای اینجا را جا به جا کند. بعد بیمار پشت پرده بود و من هر چه دستور لازم بود دادم، مار رضا(دادا) گفت: دکتر بچه پیچیده و کاری از من ساخته نیست و دارد می میرد سریع بی توجه به خواسته و تعصب خانواده پرده را کنار زدم و شروع به کمک زائو کردم و پس از تقلای زیاد او را از مرگ حتمی نجات دادم. و باز هم آقای دکتر ادامه داد خیلی مواقع پیش می آمد، نوزادی را می آوردند که در پیشانیش نوار بسته و داخل نوار یک کباب کوبیده گذاشته بودند، می گفتم این چیه، برای چی این را گذاشته اید. جواب می دادند، آقای دکتر بچه بو فهمیده و این را برای گرفتن بو گذاشته ایم. بی خبر از اینکه شکم طفلشان ویروسی شده حالا آب بدن بچه همه رفته است. می گفتم: بچه تان چی شده، می گفتند: آقای دکتر وَقه او را زده. بی خبر از اینکه به کودکشان اصلاً آب نداده اند و آب بدنش رفته.

گفتند: یکروز در زمان جنگ سه نفر انگلیسی با یک راننده که مترجم بود به چغا زنبیل می روند و یکی از انگلیسی ها از ارتفاع کوتاهی سقوط میکند و پهن زمین می شود، او را با برانکارد وارد مطب کردند، پرسيدم چی شده‌؟

گفتند: سقوط کرده، من یک چوبی داشتم شبیه چوب تعلیم ارتشی و آن تراز من بود، تجربه کرده بودم اکثر افرادی که کمرشان درد می کند یا بد می نشینند و مهره هایشان جابجا میشود و یا عضلات کمرشان سست می شود. برای هر کدامشان راه حلی داشتم.

 به آنها گفتم: این کاکل طلایی را روی تخت بگذارید. اول مهره هایش را باز بینی کردم و سپس با چوب تراز، آنها را به جا آوردم و به او گفتم بلند شو، تعجب کرد، گفتم بلند شو و بپر. ماتشان زده بود. به مترجم گفتند: به او بگو می آید ببریمش انگلستان‌‌؟

 گفتم: بهشان بگو چی بما میدهی؟ گفت خانه، ماشین و تمام امکانات زندگی را. به مترجم گفتم به آنها بگو مردم دزفول همه اینها را که گفتی به من داده اند، دیگر برای چی بیایم. من عاشق این مردم هستم و آنها را در این شرایط رها نمی کنم .

دکتر محمدصادق ملک آسا

دکتر محمدصادق ملک آسا

★★★★★

بلندگوی فرودگاه سوار شدن مسافران را اعلام کرد و از همدیگر خدا حافظی کردیم.

بعد از مدتی خبر فوت او را شنیدم. در چهلم او در مسجد بازار قدیم شرکت کردم.

ولی متأسفانه تعداد در خور و قابل توجهی، شرکت نکرده بودند و تعداد کمی هم اندکی می آمدند و سریع می رفتند(مجلس ترحیم شادروان دکتر محمدصادق ملک آسا به رسم دزفولی ها بصورت نشست و برخاست بوده است)در این اثنا، شهردار آمد و خودم را به او رساندم و گفتم: جناب شهردار، دکتر ملک آسا منشاء خدمات ارزشمندی بوده و باید یک خیابان و مجسمه نیم تنه ای به عنوان قدردانی و تشکر بنام او به یادگار بماند گفتند: پیشنهاد خوبیست و در شورا مطرح می کنم دیگر از نتیجه آن خبر ندارم. آنقدر می دانم. در محل مطبش که در یک بن بست بود تابلویی دیده ام که از قبل بنام کوچه ملک آسا معروف بود. یادش گرامی باد.

ویراستار: محمدحسین دُرچین

دکتر محمدصادق ملک آسا

مزار دکتر محمدصادق ملک آسا – دزفول – امامزاده رودبند 

(ولادت اول شهریور 1303 وفات 8 فروردین 1392)

 

منبع: وب سایت چمدان آبی (محمدحسین دُرچین)

4 دیدگاه برای “دکتر محمدصادق ملک آسا (پزشکی که در دزفول، حکیم و سپس بومی شد)”
  1. خدا رحمتشان کند.
    خیلی از خدمات و زحمات ایشان شنیده ایم.

  2. دقیقا اشتباه شما همین است که ایشان دزفولی اصیل بوده اند
    نام خانوادگی اصلی آقای ملک آسا ،دزفولی بوده است یعنی دکتر محمد صادق دزفولی که به خواسته خودشان نام خانوادگی را به ملک آسا تغییر داده اند که به پیروی از ایشان خواهران و برادرانشان به جز مادربزرگ من هم همه نام خانوادگی شأن را به ملک آیا تغییر آمدند اما مادربزرگ من نام خانوادگی اش دزفولی ماند .
    ایشان از نوادگان آقای حسن قره گزلو ،چشم سیاه دزفولی می‌باشند .
    من نوه خواهر ایشان شاهین دزفولی، مهندس صنایع هستم که در تهران زندگی میکنم و این دکتر در بدو تولد برای بیماری های من زحمت زیادی کشیده آمد ، که از ایشان سپاسگزارم و از اینکه در این دنیای کثیف زندگی میکنم البته متنفرم ،چون دیگه دنیای ما رنگ انسانیت ندارد ،به هر روی برای آشکار شدن واقعیت اینها را نوشتم اما بیشتر نمی توانم در مورد مسائل خصوصی خانواده ام بنویسم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *