دهه فجر و خاطرات دوران انقلاب اسلامی در دزفول

دهه فجر و خاطرات دوران انقلاب اسلامی در دزفول(1357)

 

دهه فجر انقلاب اسلامی یعنی(دوازدهم تا بیست و دوم بهمن ماه) دهه مبارکیست که آغازش 12 بهمن ماه روز ورود و بازگشت پیروزمندانه امام”روح الله” به پیکر خونین و زخم خورده ملت است از هجرتی بس طولانی و پربار یعنی روز “اذا جَاء نَصرُاللهِ وَالفَتح” و پایانش 22 بهمن ماه روز به ثمر نشستن خون شهیدان و شکوفا شدن نهال انقلاب اسلامی یعنی روز “اَلَیسَ الصُبحُ بِقَریب”

ایران ویران بود و ایرانی در بند، اسارت آزاد بود و آزادی اسیر و دربند امام آمد و همراه با خود آزادی را آورد و آزادی را از اسارت نجات داد ” دیو چو بیرون رود فرشته در آید ” شب را پشت سر گذاشتیم و بر صبح و امام سلام کردیم. امام آمد و جای جای ایران گلستان شد و تمام زمینها، دشتها و جلگه ها، کوهها و بیابانها و کوچه ها و خیابانها را لاله کاشت.

امام گفت: من آمده ام تا به شما خدمت کنم، من خادم شما هستم، من خادم ملت هستم، من آمده ام تا بزرگواری شما را حفظ کرده و دشمنان شما را زمین بزنم. من آمده ام تا ملت ایران را یک ملت مستقلش کنم و دست اجانب را از این مملکت کوتاه کنم.

اینک در سالگرد انقلاب اسلامی یادمان باشد که این انقلاب ثمره خون شهداست و باید با جانمان از آن محافظت نماییم. سخنان و وصایای امام خمینی“ره” فراموشمان نشود و نگذاریم که انقلاب اسلامی به دست نا اهلان و نامحرمان بیفتد و الا … همراه با خاطرات آن ایام در دزفول سال 1357

 

خاطرات دوران انقلاب در دزفول

راوی: غلامعلی هادوی

یاد دارم که همسایه دیوار به دیواری در خیابان فجر، روبروی اداره کار سابق داشتیم که  مستأجر و معروف بود به ساواکی، دزفولی نبودند، خیلی بد اخلاق، حتی نسبت به فرزندان خودش، تابستا ، آنها را می انداخت داخل حیاط و در را قفل می کرد، آنقدر گریه می کردند که همه محل دلشان به حالشان می سوخت، اما کسی جرأت دخالت نمی کرد. خروسی داشتیم که صبح زود، صدا می داد، شاید به جرأت بتوان گفت که چندین خانه اطراف، صدای آن را می شنیدند، یک روز ظهر که از سر کار بر می گشت، پدر بزرگم را صدا زد، وقتی همراه، ایشان به در منزل رفتم، خروس داخل جوی جلوی منزل مشغول بازی بود، اسلحه کشید به طرف خروس، پدر بزرگم خیلی ترسیده بود، با صدای بلند گفت: فردا صدای این را نشنوم، همین که رفت، افتادیم دنبال خروس بی نوا، به سختی گیرش آوردیم و  پدر بزرگ، کنار حوض، سرش را بُرید، همه ناراحت بودیم خصوصاً عموی کوچکترم که وابسته به آن و به نام ایشان بود.روزهای نزدیک انقلاب، زن و بچه هایش را فرستاده بود شهرستان، بعداً خبری هم از خودش نبود.

 

منبع: وب سایت چمدان آبی (محمدحسین دُرچین)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *