آن شب که جمکرانی شدم
در ایام جنگ و روزهای آتش و خون (پنج شنبه بیستم اسفند ماه سال 1360) بعضی وقتها ضرورت ایجاب میکرد سفری به تهران داشته باشم در یکی از این سفرها عصر پنجشنبه بود و در تهران حضور داشتم ولی دلم گرفته بود و نمی دانستم چکار کنم بالاخره به فکر افتادم که شب جمعه است بهتر این باشد که به زیارت حضرت فاطمه معصومه(س) در شهر قم بروم، به ترمینال جنوب آمدم پس از تهیه ی بلیط با اتوبوس بطرف قم براه افتادم. دم دمای غروب بود که به قم رسیدم و یک راست به سمت آستانه حضرت معصومه(س) رفته وضویی ساخته و به زیارت اخت الرضا (ع) بی بی حضرت معصومه(س) رفتم، یواش یواش صدای قرآن و سپس اذان مغرب به گوش می رسید، از رواقها گذشته و به صحن آستانه رسیدم صفوف نمازگزاران برای اقامه ی نماز آماده شده بودند. از آنجا که دوست داشتم ببینم چه کسی امام جماعت است به جلو صفوف رفتم و دیدم به به ! چه سعادتی نصیبم شده، مرجع عالیقدر حضرت آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی امام جماعت است او را از نزدیک زیارت کرده و در صفوف نمازگزاران قرار گرفتم پس از اقامه نماز باز به دیدن و دست بوسی حضرت آیت الله سید شهاب الدین مرعشی نجفی موفق شدم، پس از آن گشتی در خیابانها زدم و به حرم بازگشتم و از خدّام سئوال کردم که امشب دربهای حرم باز هستند؟ گفتند: که بله شبهای جمعه تا صبح دربها باز هستند و من خوشحال از اینکه امشب را در آستانه خواهم گذراند و بیتوته ای بیاد ماندنی خواهم داشت، به خواندن نمازهای مستحبی و نیابتی مشغول شدم حدود ساعت 11 شب بود که دیدم خادمان حرم رواقها را از مردم خالی میکنند، من امیدم به این بود که امشب را در آستانه به صبح کنم ولی دیدم که بر خلاف شبهای جمعه گذشته حرم دارد از جمعیت خالی می شود با ناامیدی به بیرون حرم رفتم به هر مسافر خانه ای سر می زدم جای خالی نداشتند از این درِ حرم به آن درِ حرم میرفتم و از آن در به این در ، در این اثنا دیدم که مردی هر کجا می روم بدنبالم می آید داشتم فکرهای بدی می کردم او وِل کن نبود! نمی دانستم که سارق است یا فکر دیگری دارد بالاخره مقداری ترسیدم زیرا من یک جوان بودم و او یک طورهایی نگاه می کرد و … . جلو مدرسه ی فیضیه ایستادم و رو کردم به گنبد و بارگاه حضرت معصومه (س) و گفتم بی بی جان ، جان تو و جان مهدی زهرا(س)امشب آمدم مهمان تو باشم و اینجوری شد دربهای حرمت که بسته شد، مسافر خانه ای هم که نیست از همه بدتر این مردک وِل کن نیست بسیار ناراحت شدم. ناگهان دیدم مینی بوسی صدا می کنه جمکران فقط یک نفر ، جمکران فقط یک نفر . من نمیدانستم جمکران چیه و کجاست اصلأ برای اولین بار بود که اسمش را می شنیدم به خودم گفتم بروم سوار بشوم هر کجا بُرد بِبَرد بهتر از اینجا و این موقعیت است رفتم و سوار شدم که ناگاه دیدم آن مرد هم می خواهد سوار شود که راننده گفت: فقط یک نفر جا داریم او را سوار نکرد و من خیالم راحت شد. مینی بوس حرکت کرد، رفت و رفت تا از شهر خارج شد چند کیلومتری رفت، دیدم مردم یکدفعه صلوات فرستادند جلو را نگاه کردم دیدم که گلدسته های مسجدی از دور نمایان شد از بغل دستیم سئوال کردم اینجا کجاست؟ او گفت: اینجا مسجد جمکران است که می گویند بدستور آقا امام زمان(ع) ساخته شده است از این که آن شب جمکرانی شده بودم در پوست خود نمی گنجیدم و همینطوری داشتم ذوق می کردم پیاده شدم وضویی ساخته و دو رکعت نماز آقا امام زمان(عج) و با نوشیدن شیر داغ به محل برگزاری دعای کمیل رفتم و اما بعد: دمی استراحت و قدری خواب… . و بعد نماز شب و نماز صبح ، دعای ندبه و صرف صبحانه ، خورشید داشت اشعه های طلاییش را در دشتهای اطراف مسجد جمکران قم پهن میکرد و من یعنی (مسافر جمکران)به قم برگشتم و ازحضرت معصومه (س)تشکر نموده و از اینکه آن حضرت مرا به آقا امام زمان(ع)حواله داده بود قدردانی و سپاسگزاری نمودم، به ایستگاه راه آهن قم آمده و با قطار به طرف دزفول حرکت کرده و سپس به منطقه عملیاتی باز گشتم و از اینکه باز در جمع رزمندگان اسلام یعنی سربازان آقا امام زمان(عج)حضور یافته ام بسیار مسرور و شادمان شدم و خدای را شاکرم از اینکه آن شب مرا جمکرانی کرد و امروز مرا جبهه ای.
راوی : محمدحسین دُرچین
سلام علیکم
بسیار عالی و خوب و بیاد ماندنی
اعتقادات و توسل به ائمه اطهار علیهم السلام کار را می سازد
سلام از لطف شما ممنونم یقینا همینطور است