جن در دراقا حکایات دزفولی

حکایت چهارم از حکایات دزفولی 

جن دَر دَراقا

 

در فرهنگ دزفولی، همچون برخی گوشه و کنار ایران، حکایات جالب و جذابی وجود دارد که در ادامه، حکایت چهارم را مطالعه خواهید کرد.

 

حکایت چهارم – جن دَر دَراقا 

 

اواخر عهد ناصرالدین شاه ،  جوانی 18 ساله بودم که چهار سال قبل از آن ،  برای  امرار معاش در اهواز رحل اقامت افکنده و در یک کارگاه حلواپزی مشغول شاگردی.

مادرم در دزفول در خانه پدری ، چشم براه خرجی خانه و سرکشی های گاه و بیگاه تنها فرزندش بود که از اهواز به او سری بزند.

من تنها فرزند مرحوم پدرم بودم که نیمه ی قرن سیزده خورشیدی متولد شدم. خاندان ما از مشهورترین خاندان ناحیه حیدرخانه ی دزفول و معروف به خاندان عبدشاهی بودند.

القصه ،

هر از گاهی که  به مادر سر می زدم و پس از دو سه روز طی طریق مسیر اهواز دزفول با چارپایان ، به شهر پدری می رسیدم و پس از دیدار مادر ، سراغ دوستان و رفقا رفته و اگر فصل تابستان هم بود ، تن به آب رودخانه دز  می سپردم و طبق رسم معمول ، شبهای گرم تابستان را همراه با رفقا و رختخواب بر سر ، کنار رودخانه رفته و روی صُفه(1) های لب آب  می غنودیم.

آن روز غروب به همراه تنی چند از دوستان اهل کرناسیان و محله ی سبط شیخ  انصاری ،  به سمت علی کله به راه افتادیم.

مسیر رفت اینگونه بود : خانه ی پدری ، باغ گازر، کرناسیون ، خیمه گاه ، محله ی داعیان ، باغ گودول ، رودبند ، قبرستان کاشفیه و علی کله.

رفتیم و شنا کردیم و شام خوردیم و به گپ و گفت نشستیم و حدود دو ساعت بعد از نیمه شب ، برخاسته و به سمت شهر براه افتادیم ، آن زمان انتهای شهر ، محله رودبند و خانه های سادات رودبندی محسوب میشد.

از علی کله تا خانه ی ما چیزی نزدیک به یکساعت راه بود. در بازگشت،  رفقا به تناسب مسیرها و محلاتشان از گروه جدا می شدند. بعد از پیر رودبند تصمیم گرفتم بجای مسیر محله ی داعیان و کرناسیان ، از کنار رودخانه و منطقه ی « دووَ (2) » به سمت خانه بروم.

یکی از دوستان با من همراه شد. آن زمان غسالخانه ی رودبند در همین منطقه ی « دووَ »  پشت باغ گُدول قرار داشت. ما سلانه سلانه در حال طی طریق ، در حاشیه ی ساحل دووَ بودیم ، شبِ ماهتابی و روشنی بود.

ناگهان سیاهی جثه ی یک انسان را بر فراز آسیاب های آبی روبروی خانه مان تشخیص دادم. لازم است توضیح دهم که در آن ایام ، آسیاب های آبی دزفول که آرد روزمره ی ما دزفولی ها را تأمین می کردند ، تنها منحصر به آسیاب های اطراف پل قدیم نبود ، بلکه محله ی حیدرخانه نیز در دو نقطه از رودخانه ، دارای آسیاب آبی بود ، یکی پایین تر از منطقه علی کله و دیگری روبروی محله باغ گازر و معروف به آسیاب های « دَر دَراقا (3) » که اکنون از آن آسیاب ها چیزی جز چند صخره ی نیمه مخروبه به عنوان سکوی پرش در آب نمانده است.

عرض میکردم ،

از جایی که اکنون به آن بند کلک میگویید ، سیاهی جثه ی یک انسان را بر بلندای آسیاب های « در دراقا »  تشخیص دادم.

به رفیقم گفتم : مش صفر، اووان آدمیه سر اوسیووا نِسَس؟ = ترجمه فارسی = ( مشهدی صفر ، اون یه آدمه روی آسیاب ها نشسته؟)

مش صفر گفت : ندونوم عبده….مَری آ ؟ = ترجمه فارسی = ( مشهدی صفر گفت: نمیدانم عبده….انگار بله)

نزدیک تر شدیم ، ساعت در حدود سه نیمه شب بود. حالا دیگر  مطمئن بودم که زنی ، پیچیده در چادر سیاه خویش ، روی یکی از آسیاب ها نشسته است و همچون کسی که زانوی غم در بغل گرفته باشد ، چمباتمه زده و سر به زانوی داشت .

 عُرف آن زمان ، قبیح می دانستند که زنان پس از غروب آفتاب ، بدون مردی از خانواده شان در کوچه ها تردد نمایند ، چه برسد به اینکه سه ساعت گذشته از نیمه شب ، آنهم کنار رودخانه ، زنی تک و تنها حضور داشته باشد.

به مش صفر گفتم که ممکن است که این زن بی پناه ، از دست کتک های شوهر و یا درگیری خانوادگی و بی کسی ، به کنار رودخانه پناه آورده و حال که پاسی از شب گذشته است دیگر جرأت روانه شدن به کوچه های تاریک را نداشته باشد.

مش صفر گفت : به اُمون چه برام ! بیو روویم.( به ما چه برادر … بیا برویم)

گفتم : نه! خدانه خووَش نَمیا. ( نه خدا رو خوش نمیاد)

صفر را کنار ساحل منتظر گذاشته و از روی بَند آسیابها ، خود را به چند قدمی زن رسانده و سلام کردم.

جواب نداد.

گفتم : مارُم؟ حَبابَم؟ اَچه اینچون نِسی؟

( مادرم ؟ حبابه ام؟ چرا اینجا نشستی؟)

پاسخ نداد.

–  کسی عاجزت کوردَه؟( کسی تو رو اذیت کرده؟)

– ….

–  اَ خونه کی؟ ( از کدام خاندانی؟)

– ……

– مخی رسونومت حوشتون؟ ( میخوای تو رو برسونم خونه تون؟)

   – ……..

کمی عصبی شدم ، علیرغم آنکه فردی صبور و خوش خلق بودم.

صدایم را قدری بلندتر کردم.

–    پی تونوم. ( با تو هستم)

–    …

–     وِری ماروم … وری مو نُهاتِ اُفتم تو دُمام … بَرومِت رَسونومِت خونه تون ، قَباحت داره سی زونه ، ایی مُعاد کنار اُو.

(پاشو مادرم ، پاشو من میفتم جلو و شما پشت سر من ، ببرم تو رو برسونم خونه تون ، قباحت داره واسه یه زن همچین موقعی کنار رودخونه)

–    …

داد زدم : سَرتَه راس کُن بینوم تو کی؟؟( سرتو بلند کن ببینم کی هستی؟)

سر را بلند کرد و مستقیم در چشمانم نگاه کرد .

بار دوم بود که « جن » می دیدم.

اما این بار وضوحی کامل و از نزدیک ، برایم مشخص ساخت که چشمانی شبیه چشمان اهالی کشور چین ، منتها نه در یک راستا بلکه هر دو چشمش نسبت به هم کج بودند.

در آن شب مهتابی ، برق چشمانش و نور مهتاب ، تمامی چهره ی آن مخلوق خداوند را برایم آشکار ساخت.

من اکنون که نزدیک به 90 سال از خدا عمر گرفته ام ، هیچگاه ترس از غیر خداوند را تجربه نکرده ام ، و این روحیه و سر نترس را از همان کودکی داشته ام.

آن شب نیز حتی ذره ای نترسیدم و مستقیم به چشمانش زُل زده بودم.

صدای مش صفر در گوشم پیچید که میگفت :

عبده لِک هِل برام ، بیو رووِیم.( عبده بی خیال شو داداش بیا بریم)

من اما ، چشم در چشم آن « جن در چادر پیچیده » می نگریستم و بدون کوچکترین واهمه و تعجبی ، بلافاصله گفتم : تونی؟ پَ دِگو اجنه هسی که نسی اینچون؟( تویی ؟ پس بگو از جن ها هستی که اینجا نشسته یی؟)

همانطور که به من نگاه میکرد ، با دهان خویش برایم شیشکی رد کرده و به سرعت باد ، از زیر چادر زنانه در آمده و در سرداب آسیاب فرو رفت ، من که هیجان زده شده و تصمیم بر گرفتن مچ دست آن جن و گرفتن حاجت هایم را داشتم( طبق اعتقادات قدیمی ) ، متعاقب او در پله های سرداب آسیاب سرازیر شدم و ناگهان دیدم او را که در میانه پله ها ایستاده و مرا مینگرد.

–    ویس گومت!

–    …(صدای شیشکی و باز هم فرار)

درون سردابه رفتم و انگار نه انگار که کسی آنجا بوده است.

برگشتم و روی سکوی آسیاب ( جای اول ) اثری از چادر زنانه هم نبود.

مش صفر کنار ساحل ، هاج و واج مانده و میگفت :

عبده ایی یان کی بید؟( عبده این کی بود؟) کجا رفت؟

–    بیو اینچون تا گومت.( بیا اینجا تا بهت بگم)

ترسید و نیامد. از همانجا برایش توضیح دادم. با وحشت از من خواست هرچه زودتر آنجا را ترک کنیم و چون استنکاف مرا دید ، رختخواب مرا که در دست داشت به زمین انداخته و به سرعت در رفت.

منکه سری پرشور و دلی محکم داشتم و توهین آن جن فراری عصبانی ام کرده بود ، از حرکت مش صفر خنده ام گرفته و همانجا تا صبح علی الطلوع به امید بازگشت جن  فوق الذکر ماندم و هر از گاهی داد میزدم :

 « اَر راسِ گووی بیو. … هِنا ویستَم ».

( اگه راست میگی بیا … من همچنان اینجا مانده ام )

این داستان راستان را مرحوم حاج عبده ی حلوایی در سال 1340 برای فرزندانش تعریف کرده است.

وی حوالی 1250 خورشیدی در دزفول متولد و در سال 1346 در اهواز به درود حیات گفت و در قبرستان وادی السلام نجف اشرف در عراق مدفون شد. حاج عبده حلوایی از افراد متقی و زاهد و راستگویان زمان خویش و از پهلوانان کشتی گیر اواخر قرن سیزده خورشیدی دزفول در محله حیدرخانه بوده است.

وی یکی از بزرگترین تُجّار سی سال اول قرن چهارده خورشیدی در اهواز بود.

زندگی این مرد سراسر تجربه ، حوادث و داستانهای عبرت آموز است که  اگر عمری باقی باشد هر از گاهی سرگذشتهای شیرین این مرحوم را برایتان خواهم نوشت.

توضیح : برابر فرمایشات قرآن کسی که منکر وجود جن شود کافر است. از سویی معتقدین به مسئله ی تقابل و تعامل جن و انس ، سه دسته اند  ، دسته ی اول به کلی منکر امکان دیدن و برخورد انسان و جن هستند که عقیده ای تفریطی است.

دسته ی دوم کسانی هستند که هر چوب خشکی و هر گربه ی سیاهی و تکانی در اشیاء و درختان قبرستان ها را در سیاهی شب به جن تعبیر می کنند که اینها هم گونه ی افراطی قضیه هستند.

اما دسته سوم ، کسانی هستند که برابر مستندات و دلائل عقلی و روایتی ، قائل به ارتباطات و دیدارها و برخوردهای کم و بیش طایفه ی اجنه با انسانها هستند که صد البته بستگی به « راوی » دارد.

راوی  داستان فوق ، یکی از پرهیزگاران روزگار خود بوده است که همین الان پس از 56 سال که از فوت آن عزیز میگذرد هنوز هم در اهواز و حتی دزفول ، زبانزد پیرمردان روزگار ماست.

پی نوشت :

1- صُفه : سکوهایی سیمانی و یا شنی ، به شکل مربع که در کنار ساحل و یا ابتدای ورود به آب رودخانه برای استراحت و شب خوابی می سازند.

2- دووَ : منطقه یی از رودخانه دز که عموم مردم دزفول به آن بندِ کَلَک میگویند.

3- دردراقا : منطقه یی از رودخانه دز که اکنون پشت هتل روناش قرار دارد.

 

منبع : وبلاگ دیسون – مهران موزونی

https://disoon.blog.ir/

1389/06/13/%D8%AC%D9%86-%D8%AF%D8%B1-%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%82%D8%A7

 

منبع : وب سایت چمدان آبی – دانشنامه دزفول

6 thoughts on “جن دَر دَراقا – حکایت چهارم از حکایات دزفولی”
  1. سلام
    چه روایت زیبا و جالبی
    خیلی خوب محله های قدیم رو نام بردند
    کاش تاریخ دزفول بهمراه نام محله های قدیمی و اتفاقاتی که در آنها افتاده،همیشه بازگو بشه تا برای نسل جوان و حتی قدیمی ها بعنوان عبرت و درس زندگی از آدمها و فرهنگ هر منطقه باشد،

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *